شهروز براری صیقلانی




خزید . پسرک هرچه چشم بست دلش خواب نرفت ، افکاری گوناگون سویش سرازیر شده اند ، پسرک در فرار از افکاری آزاردهنده از خانه خارج میشود ، درب را آرام میبندد تا مادربزرگ پیرش از خواب بیدار نشود . آسمان خالی از ستاره ست و ابرهای سیاهی برسر شهر خیمه زدند ، شهر اسیر بغض لجباز و طولانی شد . پسرک نگاهی به سنگفرش دوخت ، خیابان خیس ولی باران نیست ، پسرک نگاهی به انتهای بن بست انداخت همچنان درخت پیر انجیل تکیه به دیوار زده ، شاخسارش همچون بازوهای بلندی بروی شانه های دیوار پیش رفته . پسرک بی هدف راهیه خیابان های سرد و ساکت میشود ، و باز رد پایش به سیه باغ ختم میشود ، و به گوشه ی خلوت و فرسوده ی پارک میرود ، نور ضعیفی از پنجره ی کوچک و شکسته ی کلبه ی زهواردر رفته ی باغبان به بیرون میتابد 

پسرک چند سلفه میزند و میگوید ؛ سلام مشت کریم ، خوبی؟

_علیکم ، جوان تویی؟ 

مگه غیر از من کسی اینوقت شب میاد ته سیه باغ به باغبان پیر شهر سر بزنه؟ 

_ جوانک چیه؟ چی شده؟ 

هیچی مشت کریم ، چرا فکر میکنی چیزی شده؟ همینجوری داشتم رد میشدم ک خواستم یه سر بهت بزنم ببینم نفت واسه چراغت داری یا نه؟ 

(مشت کریم از روی تخت خواب چوبی و دستسازش برخواست و دمپایی کهنه اش را لنگه به لنگه پا کرد و پایش را کشان کشان سوی ضلع سوم و فرسوده ی کلبه اش کشاند ، قوطی کبریت را برداشت تا زیر سماور را آتش کند که پسرک با صدای دو رگه اش گفت؛ 

زحمت نکش مشت کریم ، من چای نمیخورم ، الانی خونه چای خوردم 

_توکه گفتی تازه داشتی میرفتی خونه ، و بین راهی اومدی بهم سر بزنی!. ببین پسرجون شاید چشام سوء نداشته باشه اما گوشهام خوب میشنوه ، و صدات غم داره 

مشت کریم هوا سرد شده ، نفت واسه چراغت داری؟ شام خوردی؟ راستی هرچقدر فکر کردم که به قند چی میگفتی یادم نیومد؟ آخه یه اصطلاح عجیب گفتی که مادربزرگمم دقیقا به قند همونو میگه آره تازه یهو یادم اومد میگفتی بهش قامپت . خیلی باحاله. یه جوریه. مثل یه فحش مودبانه میمونه

_ حرف تو حرف میاری که چی رو پنهون کنی؟ از کی پنهون کنی؟ از من؟ پس چرا اومدی پیشم. ؟

مشت کریم چی بگم بخدا. آخه من میدونم که نسبت بهت خیلی بی تجربه ام و چیزایی ک برام یه کوه غمو غصه داره واسه تو خنده داره. 

_امروزم رفتی همون جا؟ بازم چشم انتظار موندی؟ 

آره رفتم ، بازم نبود گویی آب شده ریخته زمین ، سه سال هرروز دنبالش گشتم و نیست که نیست ، لااقل روی زمین خیس این شهر بارانی نیست ، پس لابد بخار شده رفته هوا ، الانم شاید درون یکی از ابرهای بالای سرمون جا خوش کرده ، 

_چی میگی پسرجون؟ مگه خول شدی؟ اصلا معلوم هست داری صحبت کی رو میکنی برام؟

همون دختره که چشماش درشت بود ، کیفش صورتی ، اسمش بهار بود ، سه سال هرروز توی مسیر مدرسه میدیدمش ، و هرروز دنبالش میرفتم اما با فاصله تا مطمئن شم که سالم میرسه خونه شون.

_ خونه شون کجاست؟  

چطور؟ مشت کریم تو که کل عمرت رو توی این سیاه باغ حبس بودی ، چرا ادرس عشق بربادرفته ی منو میپرسی؟ 

_آخه من به همون ادرسی ک دفعه پیش بطوره کلی اشاره کردی ، چندین سال پیش برای باغبانی رفتم ، تقریبا یه پنج شش بار بیشتر نرفتم اما صاحب اون عمارت رو بخوبی میشناسم

 

ْْ خونشون وسط خیابان شیک ، توی فرعی سمت راستی هست ، آخرین خونه توی بن بست مجلل 

_آخه جوان ، اون ادرسی ک داری میگی به عمارت خان سالاری منتهی میشه که .

ْ اره. اره همونجاست . منظورت اون بنایی هست که سفید رنگ و بزرگه مثل یه قصر سلطنتی به چشم میاد؟ و چهارتا ستون سفید بلند داره که دوتاش توی ورودی خونه ست و از پایین بروی سطح پلکان های سنگ مرمر قرار گرفته و از طرف دیگه اش در حدود شش یا هفت متری ارتفاع میگیره و بعنوان پایه های نگهدارنده ی طاق هشتی سَردَری عمارت ختم میشه ؟

_اره همون رو میگم ، حالا تو عاشق دختره شدی یا عاشق اون ستون های مرمری؟ 

ْ مشت کریم داری متلک میگی؟ الان سه ساله که مدرسه مون عوض شده ولی هرروز میرم سر همون کوچه ی فرعی اما حتی یکبار هم ندیدمش 

_ ببین جوانک من یه چیز رو میدونم ، که اگه خدا بخواد تا چیزی مقدر باشه ، هرکاری کنی و هرطوری فرار کنی ازش باز مجبوری بهش تن بدی و مقدر میشه ، اما افسوس و امان از وقتی که خدا نخواد و مصلحت ندونه تا انجام بشه ، اون وقت هرکاری هم کنی باز بی فایده ست ، و محال ممکنه که جور بیاد 

ْْ خب آخه مشت کریم ، پس چرا میگی که خواستن توانستنه؟

_ آخ که شما جوونا چه خام و بی صبر و حوصله اید ، ببین رسیدن به عشق که مثل کاشتن یه نهال نیست ، که اگه بخوای پس خولستن توانستن بشه ، بلکه عشق بحثش جداست ، و ریشو قیچیش دست خداست ، باید ببینی تقدیر چه میخواد .

(مشت کریم چوب سیگارش را اول چند تا فوت کرد و بعد سیگارش رو کوک کرد توی چوب سیگار و با کبریت آتش زد و اولین کام رو با سلفه های عمیق از سیگار گرفت ولی دودی رو پس نداد انگار که دود رو با تمام وجود قورت داد). و گفت؛

هه ،، من که جوون بودم آرزوی کوچیکی داشتم که از بس شول گرفتم هرگز به آرزوم نرسیدم .  

ْ آرزوت چی بود؟

_میخواستم آرایشگر بشم . ولی آخرش باغبان شدم ، هرچند الانم آرایشگر هستم . 

(مشت کریم پا شد و قیچی باغبونیش رو دست گرفت جلوی یه بوته شمشاد ایستاد ،، چند بار قیچیش رو توی هوا باز و بسته کرد و جلوی صورتش نگهش داشت و با یه حالتی که انگار چشماش سوء داره دوطرف قیچی رو وَر انداز کرد سپس دو تا فوت سمت تیغه های قیچی کرد و با حالتی که انگار بوته ی شمشاد یه مشتری توی آرایشگاه ست شروع به هرس کردن بوته ی شمشاد کرد ، هرچند قیچی ای که میکرد یه قدم به عقب می اومد و از زاویه ای متفاوت به بوته خیره میشد ، سپس بر روی پاشنه ی پایش میچرخید و تکیه گاهش را عوض میکرد و نگاهی به دو سمتش می انداخت و مجددا شروع به هرس کردن مینمود )

ْ مشت کریم نگفتی تو اون ادرس رو از کجا اینقدر خوب بلدی؟ تو از کجا میدونی توی حیاطشون درخت کاج کج شده سمت صنوبر ؟ مشت کریم یه چیزی بگو. تمام روح و روانم در هم پیچیده 

_جوانک من نمیتونم بهت چیزی رو بگم که از درکت بدوره و ظرفیت پذیرشش رو نداری  

ْ مشت کریم من میدونم داری از چی حرف میزنی ، ولی باورش سخته که تو هم به همون چیزی فکر کنی که من مدتهاست بهش شک کردم ولی جرأت بیان کردنش رو ندارم . چون خب مطمینم اگه بگم هیچکی باورش نمیشه ، حتی بهم اَنگِ دیوانگی میزنند ، چون از اولش چندین بار هیچی .

_چندین بار چی.؟ 

ْ اگه بگم چه چیزایی دیدم ، باورت نمیشه مشت کریم ، من چطوری بگم آخه؟. از عقل سلیم به دور و پذیرفتنی نیست ، چون صد در صد به ماور[ طبیعه ربط داره و اصلا مشت کریم تو بهم بگو ببینم معنای ماوراء طبیعه رو بلدی؟ 

_ پسر جون ، اونی که تو منظورته ، ماوراء طبیعه نیست ، بلکه مابعد طبیعه ست . درست میگی ، تو فریب خوردی پسر جون ، اونی که تو رو اینطور جادو و محسور خودش کرده ، از جنس آدمی نیست ، بلکه خودش رو به اون شکل در میاره 

ْ مشت کریم اگه یه کوچولو بخندم ناراحت نمیشی. ؟

_ بخندی؟ واسه چی بخندی؟ مگه خنده داره؟

ْ آخه مشتی جون ، من فدات شم ، محسور رو دیگه از کجا پیدا کردی و وسط حرفات گفتی؟ بعضی وقتا یه چیزایی میگی که آدم اصلا انتظارش رو نداره ، آخه میدونی مشتی!. یه چیزی هست راجع به تو و این باغ ک اگه بهت بگم ناراحت میشی، شایدم دلت بشکنه 

_ حالا چی منتت رو بکشم تا حاضر شی بگی؟ ، نه پسر جون از این خبرا نیست ، اگه دلت میخواست تا بگی ، خودت بی ناز و اطوار میگفتی ، و نیازی به این ادا اصول در آوردن ها نبود 

ْ مشتی همه ی دوستام بهم میگند که چرا ادای دیوانه ها رو در میارم ، ولی بخدا من هرگز کار بچگانه و یا ظاهر نمایی و تظاهر به دیوانگی نکردم

_ خب پس چرا بهت چنین تهمتی میزنند

ْ همه میگن که چرا هر شب سر تاریکای هوا ک میشه میام توی سیه باغ و با خودم حرف میزنم ، ولی من بهشون گفتم که مشت کریم آدم با تجربه و مهربانی هست ، و دلم میخواد باهاش هم کلام بشم درد دل کنم و.و.

_خب؟! 

ْولی آخه چطور بگم والا!. اونا میگند که من دروغ میگم و پست صنوبر ته سیه باغ ، هیچ کسی نیست و اصلا مشت کریمی وجود نداره ، 

_ خب اونا دروغ میگن ، دیوانه اند ، عوضی اند ، تو باور نکن ، اونا دروغ میگند ، بی ناموسن ، باور نکن ، اونا دروغ میگند اونا عوضی اند تو باور نکن ، اونا

ٌْ ای باباااا. دیدی ناراحت شدی ، و باز قاطی کردی !. باشه باشه ، من حرفشون رو باور نمیکنم ، تو دیگه بس کن ، سرم در د گرفت از بس مث طوطی تکرار میکنی جملات رو.، ولی آخه حقیقتش حتی یه بار که هوا روشن بود منو به زور آوردند و گفتند که باید مشت کریم رو بهشون نشون بدم ، _اونا عوضی اند ، اونا دروغ میگند ، تو گوش نکن ، تو بیا پیشم ، تو بیا حرف بزن ، تو نیای نمیشه درد دل کنی ، تو گوش نکن اگه درد دل نکنی مث من میشی ، ک وقتی سن تو بودم می اومدم اینجا ، و با یه پیرمرد دیوانه درد دل میکردم ، اما اونا بهم گفتن دیوانه ، من طرد شدم ، بعد اومدم همینجا یه کلبه ساختم ، بعد هم ک

ْ مشت کریم یعنی تو هم همین بلایی سرت اومده ک داره سر من میاد؟ تو هم سن من بودی ، عاشق همونی بودی که خونه شون یه درخت کج کاج داره ؟ ، مشتی ، من گیج شدم ، 

_ تو داری با خودت حرف میزنی بچه جون 

ْ نه مشتی، مگه دیوانه ام که با خودم حرف بزنم؟

_ بهت دارم چیز دیگه ای رو میگم چرا خوب گوش نمیکنی پسرجون ، بهت میگم تو داری با خودت حرف میزنی 

ْ مشت کریم خول شدی مگه؟ من دارم با تو حرف میزنم 

_ دقیقا درست میگی. ، ولی تو داری با شخص دیگری حرف نمیزنی ، تو داری با تو حرف میزنی. یا بهتره بگم من داری با من حرف میزنه و من داره از من دیگه میشنوه .

ْ مشت کریم تو حالت خرابه بخدا ، ای ن چرت و پرتا چیه داری میگی؟ .

 

نیمی از من ، گم شده ، آیا این منه در من را ندیدید . 

ادامه دارد ، کلیک کنید 

ادامه مطلب .  برای خواندن ادامه مطلب ،کلیک نمایید  

                                             



وبلاگ شین #داستان نویسی خلاق #کلیک نمایید


من در زندگی معجزه دیده ام . اما یستگی دارد شما تصورتان از معجزه چه باشد ؟ من اولین بار در دو سالگی از طبقه چهارم اپارتمان سقوط کردم و بدون برداشتن حتی یک خراش زنده و سالم ماندم .البته دکه ی سبزی فروشی مادر اقافریبرز که برویش آفتاده بودم خراب شده بود .

  من خوش شانسم 

مثلا ابله گرفتم ، و فقط سه تا جوش زدم یاکه توی تصادف مهیبم ، بهار دنده عقب زد به من ، و من زنده موندم ، پرچم لعنتیم رو کوبیدم به سقف . شما گوشتون با منه دیگه!!.نه؟. 

در شش سالگی با تفنگ کلت کمری دوست پدرم که پلیس بود به پای خودم شلیک کردم و گلوله از فاصله ی دو انگشت بزرگ پایم رد شد و در عوض چون طبقه ی دوبلکس یک کلبه ی چوبی ایستاده بودم گلوله در طبقه پایین به باسن اقا خلیل اصابت کرد و باقی قضایا

 . من در کودکی مریض هم خیلی میشدم مادره کم سواد و عزیزم بجای دکتر ، مرا پیش رمال و جادو گر میبرد ، تا هفت سالگی از بس که کاغذهای دعا و سرکتاب و طلسم شکن و دعای رفع بی بختی را درون نعلبکی اب گرفته و داده بودند خورده بودم که به مرور در این زمینه متخصص و کارشناس تجربی شده بودم و از طعم اب درون نعلبکی میتوانستم بگویم که ان دعا را کدام رمال و یا جادوگر و یا فالگیر نوشته و دعا در چه زمینه ای هست . خخخ

خب البته از سر تجربه ی فشرده در سن کم. و تکرار مکررات یاد گرفته بودم ان اب نعلبکی که رنگش به ابی میزند. یقینن دعای رفع بی بختی ست. چون از بس که طولانی بود که پشت و روی کاغذ را پر از واژه و کلمه میکرد و خب جوهر در اب ولرم نعلبکی پخش میشد و. اب نعلبکی به رنگ جوهر در می امد .    

خلاصه سر تان را درد نمی اورم. من تا به هفت سالگی. از بس جوهر خودکار و یا جوهر نبات خوشنویسی رمال ها را نوشیده بودم که در هفت سالگی اگر توف میکردم ،توف من سبز یا ابی رنگ بود و هم کلاسی هایم مرا با مداد رنگی. اشتباه میگرفتند .  

از شوخی بگذریم 

اول دبستان. کلاس ما شلوغ و تنگ بود بیش از پنجاه نفر بودیم . و اقای معلم به من توجه نمیکرد و هممسیر و همسایه ی ما بود و قصد ازدواج با دختر ترشیده ی زهرا رختشور را داشت و جشن نامزدی اش. در راه بود . من از درخچه ها و نهال های حاشیه ی پیاده رو همیشه خوشم می امد و نگران بودم که نکند با ورود به مهرماه و پاییز انان زرد شوند ، ،من همیشه از نان سنگک بیشتر خوشم می امد تا نان لواش

اولین بیست را که گرفتم. چنان مست و مدهوشش شدم . که تمام مسیر بازگشت تا به خانه را دفتر املا را باز کرده و جلوی چشمانم گرفته و خیره به عدد بیست بودم که صدای ترمز ماشین و جیغ اسفالت از داغ دست ساییده شدن و اصطحکاک لاستیک یک کامیون دنیا را پیش چشمانم سیاه کرد . 

راننده ی بیچاره بخاطر انکه مرا زیر نگذارد فرمان را سمت پیاده رو چرخانده بود و تعداد زیادی از همکلاسی هایم ا زیر گذاشته و از دکه ی اقا فریبرز هم رد شده بود و انرا با خاک یکسان کرده بود سپس چند درختچه رو زیر کرده بود و وارد صف نانوایی سنگگ شده بود. اما من خوشحال بودم چون بیست گرفته بودم. ولی در اصل. زحمت را راننده ی کامیون کشیده بود و از فردای انروز. کلاسمان خلوت بود و در هر نیمکت سه نفره تنها یک نفر مینشستیم زیرا قاب عکس باقیه افراد غایب با نوار مشکی بالای تخت تابلو خورده بود. بعلاوه عکس اقای معلم در وسط شان . 

     و صف نانوایی نیز. هرگز شلوغ نبود زیرا مردم نان لواش را ترجیح میدادند تا زنده بمانند و دکه اقا فریبرز نیز تا مدتها همانگونه نقش بر زمین بود و اقا فریبرز که لحظه ی سانحه بیرون درب دکه خم شده بود تا سر نوشابه ای را بردارد تنها از ناحیه. باسن دچار شکستگی شده بود و شبهای زیادی را ناچار کنار مادر پیرش سرپا میخوابید و بعدها روز مزد میرفت و کارگری میکرد   

 

 چند هجله ی زیبا نیز در جای درخچه های شکسته شده گذارده بودند که عکس های دوستان پدرم را نمیدانم چرا زده بودند ، و دیگری نیز عکس معلممان . هرگز نفهمیدم چرا معلممان غیبت طولانی کرد و اخرش معلم جدیدی امد که بعد از تعطیلی مدرسه هرگز پشت سرم راه نمیرفت . و کل محله و نیمی از شهر را دور میزد تا هممسیرم نشود . 

مدرسه مان سه طبقه بود و قدیمی ، ناودان قطور و فی زنگار زده ای داشت به ارتفاع سه طبقه . ناودان زهوار در رفته بود اما با این جال بلطف بصت های کج و شکسته ای به دیوار تکیه زده بود . به ازای هر طبقه یک واصل و بست فی ناودان را به دیوار متصل و ثابت سرپا نگه داشته بود . من از همان کودکی به امور فنی و پیچ و مهره علاقه داشتم . زنگ تفریح معمولا ناظم مدرسه یک کت پاره و وصله پینه ای تن میکرد ، که به لطف پدرم با عنوان تشکر از او که مرا اخراج نکرده بود بدلیل مشتی که به معلمم زده بودم یک کت و شلوار شیک و نو و مجلسی هدیه گرفته بود و برای اولین بار تن کرده بود ، ان روز نیز من دیکته را بیست شده بودم ولی معلم دفتر دیکته را به من نمیداد تا خدای ناکرده باز حادثه ی پیش تکرار نشود. او میگفت اگر از حوادث تجربه کسب نکنیم هرگز ادم نمیشویم و از طرفی نیز میترسید باز حادثه تکرار و کل کلاس منقرض شوند . به همین دلیل از بیست گرفتن من همگی ترس واهمه داشتند و ان روز بارانی من کنار ناودان ایستاده بودم و به شیک بودن کت و شلوار ناظم خیره بودم و او فاصله ی بسیاری تا من داشت. 

و من بی اراده پیچ بصت اخر ناودان فی را از دیوار کشیدم بیرون تا چک کنم که چرا فراش مدرسه بجای پیچ انرا میخ زده به دیوار ، من محو میخی بودم که از دیوار کشیده بودم بیرون و تازه فهمیده بودم که ان پیچ نیست. بلکه میخ است که ناودان به ارتفاع سه طبقه با جنس ف و جداره قطورش سقوط کرد ومستقیم بر سر اقای ناظم خورد. من هم نگاهی به میخ درون دستم کردم و نگاهی به کت و شلوار خونی ناظم و صدای زنگ تفریح به منزله ی پایان بصدا در امد و من سر کلاس رفتم .  

بیچاره خدا رحمتش کنند. با اهدای اعضایش بعد مرگ مغزی به افراد زیادی خیر و کمک رساند . هرگز نفهمیدم چرا ناودان سقوط کرد . از ان پس تعهد دادم که زنگ های تفریح به هیچ کدام از ناودان های مدرسه نزدیک نشوم.     

ثلث اول تمام نشده بود که مدرسه مان بیش از بیست دانش اموز به خاک سپرده بود و یک معلم و یک ناظم . که مدیر التماس به پدرم میکرد و میگفت؛ ، تو رو خدا این بچه بخواد اینجا پنج کلاس درس بخونه ما منقرض میشیم. . پس هر ثلث در یک مدرسه ی جداگانه ثبت نام کنید تا امار کشته شدگان در حوادث بطور منصفانه ای در کل شهر تقسیم بشه ، ما چه گناهی کردیم که توی منطقه شما هستیم ، همه ی تاوان رو ما باید بدیم؟ 

 من یکروز غمگین بخانه امدم و انروز نیز بیست گرفته بودم که پدرم گفتم ؛ بابا فلانی منو توی مدرسه زدش 

پدرم گفت؛ از این به بعد هرکی یکی زدت تو باید دو تا بزنی . 

گفتم اگه بزنم بد نمیشه؟ منو اخراج نمیکنن؟

گفت تو بزن من پشتتم . 

فردایش درون کلاس با همان میخ به پهلوی دانش اموز جلویی میزدم که وی به معلم گفت . معلم نیز که ته کلاس ایستاده بود ،پیش امد و ارام از پشت سر یک قاپاسی در سرم زد 

من نیز مامور . و معذور بودم که به تعهدات خود عمل کنم ، چون به پدر قول داده بودم ، پس برخواستم. و به ازای یک توسری که خورده بودم یک مشت به کمر معلم و یک مشت هم به جای حساسش زدم و گفتم. ببخشید اجازه ،پدرم گفته بود. . 

فردایش پدر در اتاق مدیر برایم شرح داد که منظورش هم کلاسی هایم بود ، و نه معلم و مدیر . 

انروز پدر اسم خانم بهداشت را نگفت ، و فقط گفت که مدیر و معلم و دفتر دار و فراش را نباید بزنم. و چوب استاد به از مهر پدر.  

و خانم بهداشت بخاطر انکه مداد کوچکی را زیر دانش اموز جلویی هنگام نشستن گذاشته بودم و او نیز به شدت اسیب دیده بود. و رو به شکم بروی برانکارت خوابیده بود مرا تنبیه نمود و این بار به ازای یک ضربه خط کش خانم بهداشت من یک لقد به او زدم . و پدرم فردا با هدیه و. گل و شیرینی برای دلجویی امد و اینبار نیز خاطر نشان کرد که 

تا نباشد چوب تر ، فرمان نبرد گاو نر .

 شب چله که گذشت و من شمع های تولدم را مجدد پس از پایان جشن از سطل زباله برداشتم تا به زیر تخت خواب بلند و چوبی ام ببرم و انجا را شبانه نورانی کنم. واقعا نمیدانم چرا تشک از زیر اتش گرفت و من نیز صدایش را در نیاوردم از ترس در عوض با فنجان تند تند از انسوی خانه اب از پارچ درون یخچال اب می اوردم تا کسی نفهمد و لو نروم ، به فنجان هشتم که رسیدم فهمیدم گویا لبوان بهتر است و اب بیشتری میگیرد ، اما پارچ اب خالی بود ، و من نیز یادم امد که شمع تولد را با یک فوت ساده خاموش کرده بودم پس سریع به اتاق باز گشتم و هر چه توانم بود فوت زدم اما بیشتر اتش جان گرفت. واقعا نمیفهمم چرا فوت هایم برخلاف جشن در شبانگاه تاثیر مع داشت ، اتش به بالش و از طرف دیگر نیز به پرده ی اتاق که رسید خواهرم. انسوی اتاق از خواب به مهلکه ی اتشسوزی رسید و گیج و گنگ و مبهم پرسید؛  

داداشی یه بویی نمیاد برات؟ چرا همش فکر میکنم اینجا اتش سوزی داره میشه 

و من نیز گفتم. بخواب بخواب داری خواب میبینی البته دود چنان غلیظ بود که غیر از شعله های اتش هیچ دیده نمیشد . بگذریم. از دیماه که گذشتیم و خواهرم از سوانح سوختگی مرخص شد تصمیم گرفتم هیچ کار غلطی نکنم و مرا مثل دگمه پیراهن به پدرم دوختند تا دست گلی اب ندهم . همگی به پیک نیک و خارج شهر رفتیم و من حتی اجازه ی خروج از ماشین را نداشتم. و حوصله ام سر رفت و با سوییچ و پدال ها بازی کردم اما اینبار هیچ حادثه ای رخ نداد و ماشین روشن نشد . و من دست گلی به اب ندادم ، بلکه فقط ادای رانندگی را در خیالاتم تمرین نمودم و پدرم سفارش کرده بود تا پدال ترمز را فشار ندهم و من تا میتوانستم از پدال گاز و کلاچ استفاده کردم چون ماسین خاموش و بی حرکت بود اما مشکل جای دیگری بود من نمیدانستم پدال ترمزی که پدرم گفت کدام یکی است و نادانسته تمام مدت مشغول فشار پدال ترمز بودم . و گویا ترمز و سیم فرسوده اش. به تار مویی وصل است و. حین شیطنت ان نیز پاره شده ، شانس با ما یار بود که وقتی عزم بازگشت را گرفتیم و راه افتادیم هنوز در ساحل بودیم و غیر از یک دکه ی ساحلی زیبا که برای اسکان مسافرین با چوب ساخته شده بود هیچ مانعی در روبرو نبود و پدرم که فهمید ترمز ندارد هول شد و گویی از تمام مسیر باز روبرو تنها دکه را هدف گرفته باشد و. دکه سریع اتش گرفت ولی خواهرم دیگر نسوخت . بلکه پس از حادثه پدرم از کش شلوارم بجای بند به دور گردنش و دستش استفاده نمود تا به بیمارستان برسد و دستش را اتل بگیرد . او هرگز کش شلوارم را پس نداد .   

چندی بعد در جشن 22 بهمن بود که ناظم جدید و تازه از راه رسیده ی مدرسه برای انکه بتواند شرارت های مرا کنترل کند با من از درب دوستی وارد شد و من تبدیل به دست راستش شده بودم و همراه او زنگ تفریح قدم میزدم و به. باقی بچه ها فخر میفروختم ، زنگ دوم نمرات امتحان ریاضی اعلام شد و من متاسفانه باز بیست گرفتم و زنگ تفریح همه به صف شدند و اهنگ ای ایران ای مرزه پر گوهر ، ای خاکت سرچشمه ی هنر ، دور از تو اندیشه ی بدان ، پاینده مانی و جاوداااااان. ای ی ی ی ی ی ی ی دشمن از تو

پخش میشد و یک مترسک پارچه ای با لباس پرچم امریکا و یک کلاه قیفی بر سرش را بر یک چوب شبیه دسته بیل نصب کرده بودند و معلم پرورشی انرا درست کرده بود و خودش نیز که یک فرد بیش از حد متعصب و. خاص و غیر عادی بود با ریش بلند و پیشانی مهر خورده و چپیه و لباس ت امد وسط حیاط ناظم جوان نیز پشت سرش. و صدای اهنگ 22 بهمن روز شکست دشمن با بلندترین حالت ممکن پخش میشد و من نیز در وسط مهلکه و دستیار ناظم در جایگاه سوم به صف شده بودم و دانش اموزان را به عقب هول میدادم معلم پرورشی مترسک را در اسمان و بالای سرش میچرخاند و فراش پیت نفت را اورد داد به من و یک فندک. ناظم برای انکه شیک و وسواسی بود پست نفت را دست نمیزد و. من با پست پر از نفت پشت سر معلم پرورشی. همراهی میکردمش و دور حیاط بزرگ مدرسه میدویدیم تا با مترسک زشت پرچم امریکا. پیروزی حق علیه باطل را. به عریان ترین حالت ممکن و بی ربط ترین شیوه و. غیر عقلانی ترین حرکات نمایش دهیم ، ناظم کتش را در اورد داد به من ، و من نیز از نفس افتاده بودم ، مترسک را لحظاتی بر روی زمین گذاردن و معلم پرورشی یک پیاله نفت برداشت و داد به من و زیر لب گفت ،؛ اقای مظهری (فراش) چرا اینقدر نفت اورده ، بهش گفته بودم یه پیاله بسه 

سپس خودش پشتش را به من کرد و گفت بریز. و با دست به دانش اموزان گفت که عقب بایستند ، ان لحظات من مانده بودم که چرا معلم پرورشی قصد خودکشی کرده؟ او برگشت و یپرسید ریختی ،؟

گفتم ببخشید بخدا 

گفت ؛ چرا چرت و پرت میگی ، میگم ریختی روش 

گفتم. اره خودتون خواستیدااا. 

گفت. اره. ایراد نداره. فاصله بگیر.   

من نیز پیت نفت را برداشتم و فاصله گرفتم 

 او فندک زد و مشتعل شد 

زیرا وقتی که پشتش را به یک کودک هفت ساله کرده و میگوید پیاله ی نفت را بریز

و کودک نمیریزد اما مجدد میگوید نترس بریز و پشتش را به او میکند. خب ان بچه هم که اولین سال مدرسه و اولین جشن 22،بهمنش است که میبیند و توجیه نشده که قرار لاست مترسک را بسوزانیم.   

واقعا مانده بوذم ک چه شعبده بازی عجیبی است و نفت را به پشتش ریخته بوودم

 

سپس وی دور حیاط بزرگ مدرسه میدوید و صدای اهنگ به قسمت ؛ جان من فدااااای خاااااک پاکه میهنم م م م رسیده بود و همگی شور حسینی گرفته بودیم و دست میزدیم و هورا میکشیدیم و من مترسک را بلند کردم و دسته بیل چوبی را بالا گرفتم تا مانند لحظاتی پیش ادای معلم پرورشی را در بیاورم و مترسک امریکا را به احتزاز و برافراشته و نمایان کنم ، چون صف ها بر هم ریخته بود و قول قوله ای شده ب د و مدرسه ای با پانزده کلاس که هر کلاس پنجاه دانش اموز داشت (البته به غیر از کلاس ما ) بعبارتی هفتصد و سی دانش اموز قد و نیم قد در حیاط بزرگ مدرسه هورا میکشیدند جیغ میزدند. دست و پایکوبی و کنترل اوضاع از دست همه در رفته بود. و من زورم به کنترل دسته بیل سنگینی که بالای سر نگه داشته بودم و بر سرش مترسک دو متری با پرچم امریکا نصب بود نرسید و بجای انکه انرا در هوا بچرخانم ، او مرا بروی زمین میچرخاند و من پیچ خوردم و پیچ خوردم و شتاب گرفته و دسته بیل را بر سر معلم پرورشی زدم ، او به زمین خورد و با کمک ناظم. ابای خود را کند و در اورد و به زمین انداخت و برای انکه اتشش را خاموش کند شروع به لقد زدن کرد ، تا دقایقی پس از خاموش شدنش همچچنان دانش اموزان به ان لقد میزدند. و هورا میکشیدند و پیت نفت نیز حین هرج مرج و ازدحام به زمین افتاده و نفت را به زمین و دانش اموزان پاشیده بود و غلت زده بود و تا ته حیاط رفته بود. و ناظم برای انکه ختم به خیر کند مترسک را با ته مانده ی نفت اغشته کرد و کت خود را از دست من گرفت و تن کرد و فندک زد ، و کل دانش اموزان مجدد دچار تکرار مکررات شدند ولی اینبار ناظم میدوید و شعله ها زوانه میکشید. و بجای مترسک کت نفتی اقای ناظم مشتعل شده بود ،و. اتشی نیز خوشبختانه به مترسک گرفت و او نیز شروع به سوختن کرد و ما به رسم دفعه پیش ان را در اسمان چرخاندیم و بر سر ناظم زدیم تا متوقفش کردیم و شروع به لقد مال کردنش کرذیم .

 

 من واقعا نمیفهمیدم چرا ب مناسبت 22 بهمن. افراد و پرسنل و معلم پرورشی باید چنین از خودگذشتگی ای بکند و برای سرگرم کردن دانش اموزان خودش را از ناحیه ی پشت و باسن بسوزاند و مشتعل به دور حیاط بدود و ما هورا بکشیم ، واقعا چه معنایی دارد ، ؟

. انروز به خانهرفتم و برای پدرم تعریف کردم ولی باور نکرد و گفت که پسرم تب کرذی داری. هزیان میگی.     

بعد کمی تفکر و با تاخیر. پدرم با چهره ای متفکر و نگاهی عمیق روی به من پرسید؛ پسرم معلم پرورشی گفتش که نفت رو بریز روش ، تو کجا ریختی نفت رو؟

گفتم؛ معلم پرورشی پیاله رو داد به من. خودش خم شد و پشتش به من بود و گفت نفت رو بریز . نترس بریز روش.

خب منم ریختم دیگه  

پدرم گفت ؛ احیانن نفت رو روی مترسک نریختی که ؟ 

گفتم. نه. 

پدرم گفت روی به مادرم کع؛ فری ،بدبخت شدیم

 

در جلسه ی دادگاه. ت. به اتهام توهین به عبا و عمعمه ی یعنی معلم پرورشی و لقد مال کردنش. همه شهادت دادند که اولین لقد را اقای ناظم زده بود 

و ان بیچاره نیز گفت؛ اقای قاضی من واسه خاموش کردن اتش لقد زدم . 

معلم پرورشی نیز حضور نداشت در جلسه دادگاه ، چون هنوز در قسمت سوانح و سوختگی بیمارستان پورسینا بروی تخت و بروی شکم خوابیده بود تا دوران نقاهت و سوختگیش اتمام شود. او همیشه سرپا ماند ، و نمیتوانست بنشیند ، هرگز نفهمیدم که چرا باسن خودش را اتش زد تا ما را شاد کند . چه عجیب ب ب ب

 

من به تعطیلات عید رسیدم ه 

 عید فرا سید و دست و پاهای همکلاسی هایم که بواسطه ی هول دادنشان بروی یخ در بارش برف طی اواخر بهمن ماه شکسته و گچ کاری شده بود از اتل باز شد . . 

 

و

ادامه دارد . 

اپیزود بعد میخوانیم؛ برقکاری غیر حرفه ای توسط من و شوق نصب یک لامپ کوچک در فضای زیر تخت خواب قدیمی مادربزرگ و اتصال سیم به بدنه ی فی تخت و. مادر بزرگ و لرزش های بندری. و دست و سوق و هورا و تشویق های ما بخاطر رقصیدنش 

برداشتن اجر از زیر چرخ ژیان اقای دفتردار و منظره ی سقوط ژیان در رودخانه ی زرجوب  

و زدن دگمه پنکه سقفی خراب کلاس و سر های شکسته 

و کوبیدن میخ درست یک وجب بالای پریز برق و.

و بیشتر

 

نویسنده متن فی البداعه نویسی شین خودکار ابی 

 


یه پاراگراف از قسمت سیر صعودی پیرنگ رمان براتون گذاشتم که قبل از لکه ی انار بر دامن باکره ی مهربانو هست و یک پاراگراف هم از بعد کنش و نقطه اوج ، و سپس قسمت فرجام پیرنگ رمان مهربانو رو براتون انتخاب کردم. نویسنده ی اثر هم من نیستم بلکه واسه اثر شین براری هستش. و واسه نشر چشمه بود) 

 

 

صفحه 277 پاراگراف اول 

یکروز معمولی، کم‌رنگ و غمناک زیر آسمانی ابری آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمی بر وجود پسرکی غزلفروش ،تار تنیده بود که گویی دلش شیشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گردیده‌بود  ٫؛٬  آسمانِ شهر،  همچون دریایــی بی‌رحم، خشمگین و غضبناک گردیده بود،  ٫؛٬  چرخش ایام ، در هجوم ابرهای تیره و لجباز ، به شهر خیس و خسته ی رشت ، خیره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ی زَر ، لبالب  لبریز از آب گشته بود ،و طغیان کرده بود   ٫؛٬   باد سرکش وحشیانه ابرها را سوی محله‌ی ضرب برده بود ، و بی‌وقفه موج‌موج  بَر تَغنِ لُختِ باغِ هلو  باران باریده بود ٫؛٬انتهای باغ هلو، مهربانو در کنجِ غمناک ‌اتاقش ، به زیرِ سقفی کج ، خوابیده بود ٫؛٬   رگبار بارانی تند و شدید همچون شلاق بر شاخسار بی‌برگ باغ ، تازیانه کوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پیر و فرسوده‌ی اتاق  زیر شلاقِ بیرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فریاد و آه  در چهار کُنجِ  باغ  پیچانده بود  ٫؛٬  پسرک در فرار از روزمرگی‌های کِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر کفشهایش ، سوی باغِ هلو ، نزد یارش روانه میشود   ٫؛٬   هرغروب راس ساعت شش ، نوشیدن یک  فنجان چای داغ ،برای قراری مخفیانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه میشود  ٫؛٬   پسرک وارد باغ میشود ٫؛٬  باغ بشکل شَرم‌آوری و عریان است ٫؛٬ پسرک به موههای بلندِ مهربانو می‌اندیشد ، که از شبهای سیاهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسیر سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ یار همراهی میکند  ٫؛٬  افکاری مخشوش بر روانِ پسرک سنگینی میکند  ٫؛٬  نجوای ِ مرموز ِ مرغِ حَق  باغ را پُر از حسی اندوهناک و به رنگِ غمگینی میکند  ٫؛٬   باد برگ زرد خشکی را از روبروی قدمهایش ، جارو میکند ، ٫؛٬ ,  پسرک باز به این نتسجه میرسد که در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پیچ و خمهای محله‌ی ضرب است  ٫؛٬  پسرک کفشهایش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ی پیر و کهنه ، پنهان میکند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ یار پُل میزند  ٫؛٬  پسرک از شرم و حَیا به قابِ چوبی پنجره زُل میزند  ٫؛٬   سکوتی مبهم وارد اتاق میشود ، افکار مجهول و مخشوش در فضا جاری میشود  ٫؛٬  ناگهان صدای  مهیبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو کَند ، بعدشم بارون و بوی ِ خاک و نم ،٫؛٬ نوای محزون نِی ، متن خیسه باغ و غم ،؛، چشمک زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو میچسبد به سقف ،؛، سوسوی لرزانِ نور ، تعبیرِ نظرهای نزدیکو دور ، اثر سَقه سیاه چشمانه شور .

تپش های قلب هر دو درگیر افکاری مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آمیخته از رمز و راز ، دخترک بی حیا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرک محفوظ بحیا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر کرشمه ، همچون چشمه جاری و برقرار ، پسرک تشنه لب بیقرار در فکر فرار . بانو همچون گرگی در تن پوش دوست ، بچشمش پسرک صید راحت و خودش صیاد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه های دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شیطان از آتش ، بی قلب و شریان خون. ناگه قطع جریان برق ، هجوم سیاهی بعد از مرگِ نور .

سیاهی و سکوت 

بانو کورمال کورمال پیش رفت تا به پای مرطوب دیوار 

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسید ، گفت که ؛ از رفتن برق گردیده بیزار ، چیزی بگو ، نمان بیکار 

اما برخواست صدایی مرموز و مبهم از سوی دیگری ناگاه

دستش رسید به 

مکعب مستطیل کوچک از جنس کاغذ همان قوطی کبریت 

 سایش گوگرد بر متن ضبر قوطی 

 جعبه کبریت و دیوار مرطوب و نم 

کمی تاخیر ، تا زایش آتش کوچک و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور کم .

ظهور سایه های مشکوک بر دیواره غم  

 ریزش بی وقفه ی موم بر قامت شمع همچون اشک 

جای خالیه پسرک و رد پای چای بروی فرش

 

 

ادامه دارد 

اپیزود بعد میخوانیم

 

 //اما کمی بعد در میابد که پسرک غزلفروش یعنی شهریار نرفته ، و هرآنچه که در آن شب سیه گذشت ، زمینه ساز آغاز مصائب بسیار شد. 

و در پی آن کنش و نقطه ی اوج داستان ، در باقی ماجرا پیامد ها و واکنش های پیش بینی نشده ی تلخ و شیرینی نهفته است )

 

بقلم شین براری

نشر چشمه 

  صفحه 381 پاراگراف اول از فصل اخر (جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑ ﺑﻮﺩ ﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺶ ﺭﻭﺶ ﻓﺮ ﻣ ﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟! هــــان؟ به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شدی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای! ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه ‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج آ إم» موج اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟ واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟  

چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.  

شین براری صیقلانی نویسندهخدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما! اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی. ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما. جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟ یعنی من الان باید چیکار کنم؟ میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟ چه کمکی؟ نمیدونم خب! ولی اون. حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ،

خ کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟ چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟ خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود 

♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد.

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم ن و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید

سالهای سال گذشته و من شین ، پسرکی از پستوی شهر خیس هستم ، بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛  

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر اردکان به رشت به این دیار خیس آمده و از عده ای شنیده که او پا شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ،

 و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 شهروز براری صیقلانی نویسنده اثر

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده ! شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .  

 

تقدیم به یار بی وفا و دروغگو 

که فقط بلد بود توی رفاقت ،تند و اتشین بره 

هرگز یاد نگرفت که ؛ رهرو آن است آهسته و پیوسته رود 

نه انکه ، تند و گاهی خسته رود 

 

تقدیم به بهاری که یادمه طی جلسه ده دقیقه ای من با وزیر سابق بهداشت ، حدود 35 باز پیوسته بهم زنگ زده بود ، در حالیکه اگاه بود در جلسه ی مهمی هستم و در کل هیچ حرفی هم برای ابراز و گفتن نداشت . در عوض الان روزهای متمادی هست که منو از یاد برده و فکر میکنه خبر ندارم . اون حتی در بدترین شرایط روحی روانی جسمانی و غیره منو تنها گذاشت در حالیکه خودش اصرار به ادامه ی معاشرت داشت از ابتدا . 

من از همون ابتداش فهمیده بودم که نقشه ی بد طینتانه و بد دلانه اش این بود که رابطه رو حفظ کنه تا در یک موقعیت برتر که قرار گرفت یهو بی مقدمه بکشه بیرون از معاشرت تا بدین ترتیب بازم خودش باشه که منو ول کرده باشه . 

منم الان ناچار کلی هزینه کردم تا همین روزهای زمستانی. یه حادثه ی بد پیش بیاد و حق به حق دار برسه.   

همیشه برام عجیب و منزجر کننده ست که چطور بعضیا حاضرن بخاطر چند میلیون پول ، اسید بپاشن روی صورت یک دختر بیگناه و معصوم.    

واقعا که باید اسیدپاشی را چنان مجازات سختی در نظر گرففته بشه که هیچ عوضی و عقده ای جرات چنین کاری رو نکنه . 

الهی امین . 


مجموعه داستان های کوتاه حقیقی عجیب ولی واقعی ، کلیک کنید. پرونده های عجیب  


رمانکده فارسی کلیک کنید  


          دریافت
عنوان: شهروز براری صیقلانی رمان مجازی سیامک عباسی اهنگ
حجم: 7.76 مگابایت
توضیحات: اهنگ عاشقانه سیامک عباسی  


  


شاعره موفق و نوگرای وطن   لیلا محمدی   لیلا محمدی ن شاعر سپیدسرا بیژن الهی محمد شیرین زاده شاعر خوب و با احساس نوگرا محمد شیرین زاده شاعره  سپید سرای  فارسی   سپپیدهنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو  شاعره شاعر سبک نو   مهسا پهلوآنچیستا یثربی از شاعرین  خوش قلم وطن ، از هنرجویان استاد  صاحب سبک مدرنیته  شینچیستا یثربی   نرگس دوست از هنرجویان هنرکده از شاعرین  خاص و کاریزماتیک نرگس دوست سرکار خانم  نسیم لطفی  نسیم لطفی     نویسنده هنرجویان هنرکده شین شاعره جوان و خوش قلم سبک نو


استامینوفن 

پسر وقتی به خودش اومد دید که روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . چیزی یادش نبود میخواست از روی تخت بلند بشه که یه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنه که پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنه . مادر بهش گفت : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل به سیل شد برای همین پدر از اتاق بیرون بردش تا کمی آرومش کنه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار میشد که : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر میکرد معنی حرف مادر رو نمیفهمید . آقای دکتر اومد بالای سرش یه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینه بعد رو به پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا میتونی بری خونتون . پسر یه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر به محض دیدنشون گفت : پس شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص میداد . به پدش گفت : پدر میدونم شادی نیومده من تویه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا تا اومد بقیه ی حرفشو بزنه پدر برگشت . وقتی اینطوری میکرد یعنی نمیخواست ادامه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد تا لباساشو بپوشه تا برن خونه . وقتی رسید خونه خواهر و برادرش اومدن به استقبالش بغلش کردن و شروع کردن به بوسیدنش . از بوی اسفند بدش میومد برای همین خواهرش اسفند براش دود نکرده بود ولی در عوض مادر تا رسیدن خونه یک عالمه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یه بار پیپ میکشید . پسر از خواهر و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید که یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود که خیلی زود عصبانی میشد ولی خیلی زودتر به حالت عادی برمیگشت . داد زد . تلفنو بیارید توی اتاقم میخوام ببینم پس این شادیه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یه کم حاشیه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . که یدفه رفت توی رویاهاش :

به یاد گذشته ها افتاد وقتی که یه دل نه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی که برای اولین بار با شادی در مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانه بهش گفته بود که میدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیه برام فرق میکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد که شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت به شادی گفته بود: بیا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود میدونی چیه ؟ پسر گفته بود نه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی . پسر حرفشو برید و گفت : میدونم چی میخوای بگی . درکت میکنم تو دختری و . ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان میگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد به گریه . شادی اولش ترسید نه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکه کسی در اتاقو باز کنه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریه کرد . یه دفعه یه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیا میخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک کردن . شادی یه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : در مورد در مورد . هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا میگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش در زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : میدونم میخواستی چی بگی !!! میخواستی در مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ در میاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی که روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همه میدونستن جریانو و رابطشونو اونطور که میخواستن ادامه بدند.

 

 

مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشه که باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف میزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون میرفتن . یادش اومد یه بار که با هم رفته بودن پارک بستنی خریدن رفتن یه جای خلوتو پیدا کردن که هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع کردن به حرف زدن ولی انقدر غرق در صحبت های عاشقانشون شدن که بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمیدن که یه خبری هست و وقتی به خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمین !!! از این اتفاقا براشون زیاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق در حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی به خودشون اومدن که نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود که سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمیده بودن که شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن که از هم نمیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی میخواستن برن مسافرت پسر رو میبردن و هر وقت خانواده ی پسر میرفتن مسافرت شادی رو میبردن . شادی و پسر بعضی وقتا که تنها میشدن شیطونی هم میکردن !!! ولی هر دوشون میدونستن که بین اونا فقط عشق حکم فرماست نه چیزی دگیه . تازه بوسیدن عشقت و بغل کردنش چه اشکالی میتونه داشته باشه ؟ البته شیطونیاشون به همینا ختم میشد !!! همش با هم برای آیندشون تصمیم میگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون به اندازه ی کافی همدیگرو میشناختن و از خصوصیات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو برای شادی میخوند :

 

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، تو لاله

دل تو گرم و صمیمی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یه طوفان مثل دریای شماله

می دونی تو مذهب من چی حرومه چی حلاله

آب بدون تو حرومه ، جام می با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

 

پسر این شعرو از ته دل میخوند و حاضر بود جونشم برای شادی بده و البته شادی هم با کمال میل حاضر بود همین کارا رو برای پسر انجام بده . پسر همینطور غرق در خاطراتش بود که با صدای بلند زنگ تلفن از دنیای رویا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست تا بلند شد و خواست که بره تلفن رو جواب بده نا خواسته از پشت در صحبت های مادرش رو شادی شنید !!!

 

مادرش میگفت : شما رابطه ی این دوتا رو میدونستید . من و پدرش حتما برای شب هفت می یایم ولی پسرمو نمیدونم . پسر فهمید جریان چیه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یادش اومد مثل همیشه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود که یادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمیداد . زنگ زد خونه ی شادی بازم کسی بر نداشت . زنگ زد خونشون . خواهرش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت مامان هست . خواهرش گفت : نه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشه تلفن رو قطع کرد . تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . مامانش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش به هم خورده !!! پسر تا اینو شنید خودش داشت میمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید که روی تخت خوابیده ولی اگه حالش به هم خورده پس چرا سرش پانسمان شده ؟ نمیتونست فکر بکنه تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج میرفت زمین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت که به هوش اومد رفت وضو گرفت تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع به نماز خوندن کرد و همش گریه میکرد . اما خدا به گریه هاش و ناله هاش گوش نکرد و 

درسته دیگه شاهزاده ی رویاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی میکرد ؟ . یادش اومد که وقتی میخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریه کرده بود که باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یادش می اومد. حالا فهمیده بود که دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمید که شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

 

 

 

عهد من این بود که هرجا

یار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همیشه

یار و غمخوار تو باشم

با همه بی مهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

 

یادش اومد که زندگی بی اون براش ممکن نیست، از ته وجودش دوست داشت بره پیش شادی ، ولی خودکشی به همین سادگی اصلا اون اهل این حرفا نیست ، احساس ضعف کرد ، نامه های قدیمی رو از  صندوقچه ی کوچکش در آورد ، اون حتی ته چک سینما رو واسه خودش یادگاری نگه داشته بود ، خشاب استامینوفنی که ازش یه قرص کم بود ، پسره یه قرص دیگه شم برداشت ، و بدون آب خورد ، 

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد که شادی صداش میکنه . خوب گوش کرد . فهمید که صدای شادیه . شادی رو دید که اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . برای همیشه میتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامه داد و با خنده گفت هنوز دلت میخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز میخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو روی لب های پسر گذاشت . حالا دیگه برای همیشه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون به آرامش ابدی رسیده بودند، ولی چطور؟.

 

رومه ی حوادث فرداش تیتر درشت زد؛

   آستامینوفن تقلبی باز هم قربانی گرفت .

 

 

داستان کوتاه شین براری استامینوفن

بقلم شهروز براری صیقلانی رشت ابری ، پاییز روزگار 

 

 


شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری in page 35paper dayli.news 07Feb 2004 

       داستان  کوتاه  شماره ۶ 


  حاملگی اخوانده     شین  براری  

 


آسمان میبارد اما در نگاه دخترک این بارش زیباست، او حامل مهمترین خبر روزگارش است ، خبری که بخاطرش از دانشگاه انصراف داده و مشتاق گفتن خبر به شریک زندگیش لحظات را به شمارش نشسته تا عاقبت به مقصد رسیده ، راننده چمدان ها را یکی یکی از صندوق عقب ماشین بیرون می آورد و می گذاشت کنار ساختمان با سنگهای سیاه ، نام ساختمان پارسا بود اما حروف برجسته ی نصب شده بر نمای ساختمان کج و نامفهوم شده بود ، گویی نیمه ی دومش یعنی سا براثر باد و طوفان جدا و مفقود شده است . 

    مهشید توی تاریکی کلیدها را یکی یکی نگاه می کرد. کلید در ساختمان را پیدا کرد و در را باز کرد و به راننده گفت: لطفا” چمدان ها را بیارید طبقه ی چهارم واحد شش .

     وارد ساختمان شد و رفت به طرف آسانسور که ته راهرو بود. توی آینه ی آسانسور خودش را برانداز کرد. دکمه ی طبقه ی چهارم را زد. روسری اش را برداشت و دستی به موهاش کشید. از توی کیفش ماتیکی درآورد و مالید به لبهاش . 

    دکمه های بارانی اش را باز کرد. آسانسور طبقه ی چهارم ایستاد …

مردی جلوی در خانه ایستاده بود. مهشید روسری اش را نصفه نیمه روی سرش انداخت: بفرمائید؟ مرد با ته لهجه ای که داشت جواب داد: چه عجب بالاخره یه نفر اومد… 

   خانم پیتزا سفارش میدید پس چرا وای نمی ایستید فاکتورش رو بگیرینش 

یه ربّه دارم زنگ میزنم … الاّف کردید ما رو؟! مهشید کلید را در قفل چرخاند و انگار که داشت با خودش حرف میزد ساعتش را نگاه کرد . ساعت یازده و نیم بود: کی پیتزا سفارش داده این وقت شب؟ همزمان با چرخاندن کلید، در از پشت باز شد . نگاه امیر که داشت صورتش را با حوله خشک می کرد به نگاه مهشید گره خورد: مهشید؟!

مهشید گل از گلش شکفت. کیف دستی اش را داد دست چپش و آن یکی دستش را دور گردن امیر قلاب کرد : سلام.

امیر با دستپاچگی : سلام. تو… تو رشت چه کار میکنی؟

مرد زیر لب چیزی گفت که فقط خودش شنید! مهشید خنده ا ش راخورد، عقب رفت. به مرد و 

پیتزاهایی که دستش بود نگاهی کرد و به امیر هم: می خوای برگردم؟!

: نه عزیزم … نه … فقط غافلگیر شدم.

: من هم همین قصدو داشتم! نمی خوای پیتزاها رو از دست آقا بگیری ؟ ظاهرا” خیلی وقته منتظرند .

آسانسور در طبقه ی چهارم ایستاد . چمدانها یکی یکی از آسانسور خارج می شد.امیر با پیکی که پیتزا آورده بود حساب کرد. با عجله رفت سمت آسانسور و چمدانها را از دست راننده گرفت و به داخل خانه برد. مهشید پیتزاها را روی اپن گذاشت.

امیر آخرین چمدان را که آورد در را بست . 

   پیتزاها را از روی اپن برداشت و روی عسلی کوچک جلوی مبلی که مهشید نشسته بود گذاشت: نگفته بودی امشب بر میگردی؟ میگفتی می اومدم دنبالت.

مهشید که روی مبل تکیه داده بود به سمت پیتزاها خیز برداشت. یکی از پیتزاها را به سمت خودش کشید . در آن را باز کرد و با ولع یک تکه ی آن را در دهان گذاشت. دوباره سرش را به مبل تکیه داد و درحالی که میخورد چشمانش را بست: فکر میکردم زودتر برسم. توی فرودگاه مشهد اسیر شدم. 

   پروازم تاخیر داشت. امیر بلند شد ریز نگاهی به مهشید انداخت و موبایلش را که روی کاناپه بود برداشت و همانطور که روی صفحه ی موبایلش چیزی می نوشت حرف هم میزد: چی شد؟ کارای ثبت نامتو انجام دادی ؟ 

   به این زودی دلت تنگ شد؟ حداقل یه خبر میدادی داری میای. گرچه … منم امروز سرم خیلی شلوغ بود…  این بچه های اموزشکده زبان خیلی اذیت میکنن … خسته شدم از دست این بچه دبیرستانی ها . رفت روی مبل روبروی مهشید نشست. مهشید همچنان چشماش بسته بود .

   . امیر یک تکه پیتزا برداشت و شروع کرد به خوردن : حالت خوبه عزیزم؟ نگفتی چرا زود برگشتی؟ این کتابا رو هر دفعه می خوای با خودت از مشهد تا رشت بکشی؟

مهشید چشماشو باز کرد و به سمت امیر خم شد: دیگه قرار نیست با خودم بکشمشون. امروز رفتم دانشگاه و انصراف دادم . با صاحب خونه هم تسویه کردم.

امیر تکه ی دیگری پیتزا را نزدیک دهانش برد، درحالی که هنوز اولی را پایین نداده بود سرفه ای کرد: چه کار کردی؟!

: تلفنی که گفته بودم تصمیمات جدیدی دارم میگیرم.

امیر بلند شد و با عصبانیت داد کشید:هیچ معلوم هست چه کار میکنی؟ من نباید بدونم این تصمیمات جدید چیه؟ خونه رو که تازه اجاره کردیم . خودت انتخابش کردی. گفتی دوا درمون دیگه فایده نداره منم گفتم باشه … ولی نگفتی می خوای از دانشگاه انصراف بدی؟ مگه خول شدی؟

مهشید خیلی خونسرد انگار نمیشنید امیر چه میگفت: مثل اینکه این یه هفته ای که من نبودم بهت خوش گذشته! …آب افتاده زیر پوستت. دو تا دو تا پیتزا میگیری!

امیر رنگش پرید . سر جایش خشکش زد . خودش را جمع و جور کرد و به سمت آشپزخانه رفت . 

   در کابینت ها را یکی یکی باز میکرد. در صدایش لرزشی نامحسوس به گوش می خورد: من… فقط نگرانتم . چند روز پیش عمو خسرو زنگ زد. 

   گفت مدارک پزشکیتونو بفرستید دوباره بررسی کنم . میگفت هشت سال اینجا صبر کردید بس نبود؟ گفت با یکی از دوستاش تو آمریکا که متخصص نازائیه صحبت کرده، اگه مهشید خانم بخوان می تونه برای آمریکا…. ای بابا پس این قهوه کجاست؟!

مهشید از جاش بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت .فضای خانه به شکل غیر منتظره ای مبهم و سنگین شد .

از توی کیف دستی اش کاغذی درآورد و به سمت پذیرایی رفت. حال و پذیرایی با انحنایی مایل به هم راه داشتند. دور تا دور پذیرایی مبل چیده شده بود. 

    میز ناهار خوری کوچکی کنار چوبی با نقش و نگار های سنتی حکاکی شده لبه های آن به چشم می خورد. گلدان بلور روی میز که همیشه خالی از گل بود توجهش را جلب کرد. چند شاخه ارکیده ی تازه ی قرمز صورتی با رگه های باریک زرد رنگ وسطش در گلدان جا خوش کرده بودند. دو شمع با پایه های نقره ای در دوسوی گلدان نقش بادی گاردهای گلدان را بازی میکردند.

مهشید کاغذ را روی میز گذاشت . 

    صندلی پشت میز را به عقب کشید . خواست بنشیند که تلفن زنگ زد. امیر که هنوز در آشپزخانه بود و داشت داخل کابینتها سرک میکشید با عجله بیرون آمد.

مهشید به سمت گوشی تلفنی که روی کاناپه افتاده بود رفت و این وقت شب کی میتونه باشه؟

امیر : من برمیدارم . این … این آقای نعمتی مدیر ساختمونم همش نصف شب زنگ میزنه . شارژ واحدو میخواد! به اتاق خواب رفت . سر راه تعادلش را از دست داد و نزدیک بود زمین بخورد. زنگ تلفن قطع شد .امیر آنقدر آهسته حرف میزد که صدایی از اتاق بیرون نمی آمد.

مهشید اخم هایش را درهم کشید . موبایل روی میز داشت چشمک میزد و میلرزید. مهشید با عجله موبایل را برداشت و صفحه پیام جدید را باز کرد: باشه عزیزم پس فردا شب من منتظرتم. مینا

صفحه پیامهای فرستاده شده را که باز کرد گُر گرفت: قرارِ امشب منتفی.

موبایل امیر بود. مهشید سرش گیج رفت. انگار آتش مذاب روی سرش ریخته بودند. موبایل را روی میز انداخت. با پشت دست ماتیکش رو پاک کرد

ردّ سرخی از ماتیک بر پشت دستش جا ماند. دکمه های پالتویی را که هنوز تنش بود بست. روسری اش را روی سرش انداخت و کیف دستی اش را از روی مبل برداشت و به سمت در رفت. یک لحظه ایستاد . درآینه ای که کنار چوب لباسی آویزان بود نگاهی انداخت. چشمهاش قرمز بود 

   . امیر هنوز از اتاق بیرون نیامده بود. مهشید در را باز کرد و محکم به هم کوبید.

با صدای در امیر از اتاق بیرون آمد .در خانه را باز کرد. دکمه ی آسانسور را زد. نمایشگر طبقه ی پارکینگ را نشان میداد . برگشت داخل خانه و به پذیرایی رفت . پنجره را باز کرد و خیابان جوادپور را رصد کرد. پرنده پر نمیزد یا آنقدر فاصله زیاد بود که در آن تاریکی چیزی ندید. برگشت 

   . دستش را روی سرش گذاشت. باد سردی به داخل می وزید. کاغذ روی میز تلو تلو خوران به زمین افتاد .حاشیه ی ابی رنگ بالای کاغذ توجهش را جلب کرد. 

   امیر خم شد و کاغذ را برداشت .اسم مهشید را دید. خواند، از چپ به راست. کاغذ از دستش روی میز رها شد . پایین که میرفت هر سه چهار تا پله را یکی میکرد.

   

در خانه باز مانده بود و پنجره هم. کوران، گلدان را روی میز انداخت . در محکم به هم خورد و کاغذ افتاد روی زمین .قطره های آبی که از گلدان بلور شکسته ی روی میز بر روی کاغذ میچکید نتیجه ی مثبت آزمایش بارداری را

پررنگ و پرنگ تر میکرد

 

        شین_ب 

 


خزان ۱۳۹۸
آخرین نفس‌هایم را در سینه‌ام حبس کرده‌ام. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. اما از دوست داشتن او دست نمی‌کشم. نفس‌هایم بوی درد می‌دهند. بوی فیلتر سوخته‌ای که زیر پایش له شد. نمی‌دانم چرا تلاشی نمی‌کنم این دقایق آخر. نفس کشیدن از جایی برایم سخت شد که نخواستم با سرنوشت کنار بیام. آنجا بود که فهمیدم جنگیدن با این دنیا فایده نداره.
 از این بالا  همه ی شهر را میتوان دید .    یعنی اکنون او کجاست؟  کنار چه کسی ست؟  هیچ به یادم می افتد یا که نه ؟    رابطه ای که یکبار شکست خورده  محکوم به شکست است   و  دوباره آغاز کردنش همچون ان است که جسد کارگران معدن را از زیر آوار خارج کنی تا مجدد به خاک بسپاری .  زیرا هیچ چیز بین منو بهار عوض نخواهد شد .   این رابطه راه به هیچ کجا ندارد .    من تا ابد  عاشق  در یاد همگان خواهم ماند و او بی وفا و پر جفا .     
دلم میخواهد  از لبه ی پشت بام یک گام به جلو بردارم    اما  شاید روزی دگر  
اولین قطره ی باران در یقه لباسش بارید و شهروز به آسمان نگاه کرد   ابری که بالای شهر ایستاده بود عاقبت بارید و پسرک عاشقانه خیس گشت
پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده  که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و. 
یک پنجره باز  باز میماند تا
********* اپیزود دوم************
۱۳۸۰ مسیر مدرسه 
دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز هممسیرش بود .  سال یک _سه_هشت_صفر بود  در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
۱۳۸۳اسفند ماه     رشت سفیدپوش     خانه های بی سقف .   
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و   
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
.
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد       تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه .
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا. 
 
********اپیزود اخر ************ 

اکنون     بهار ۱۳۹۹ 
بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد  ، قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند  _ گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش  ،  میرود در لاک خودش ، انزوا انزوا انزوا  ،  عجیب عجین شده در وجودش ، چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما  ،  اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش _ و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده ، مانده در گلویش سکوت ها  . اخ امان از سکوت ها   ، سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود  _ نمیداند ، خیلی چیزها نمیداند  ، و اشفته از نخواستنش  .   عجیب زمان میگذرد  ، و او او ، او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد    ، اما
آه. کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌
شهروز .  نویسنده ؛ شین براری . 

شهروز براری صیقلانی


 از صفحه ۱۰ تا ۲۰    رمان عاشقانه   شین براری صیقلانی   بازنشر 


صفحه    ۱۱
 iranbooktehran.blohfa.com   
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد عالقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب کنندههمونی که 
 می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت  نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه
فصل دوم
***************
فقط نگاهش کردمدوست نداشتم کسی بهم دستور بدهحتی اونحتی شایانکسی که فقط استادم بود
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتمنخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد
رو به روش ایستادمهمون اخم همیشگی مهمون صورتم بودمثل خودش سرد نگاهش کردم
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی
زل زد تو چشمامسرش رو ت دادمی دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینمبرای همین تعارف به نشستن 
نکرد
با تموم عالیق و خصلت های من اشنا بودباید هم می بودیک عمر اون استادم بود و من شاگردولی حاالاینی که رو به روش ایستاده بود به 
راحتی همه رو درس می دادخودش یه پا استاد شده بود
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسمبی بند و باری که تو وجودش داشت 
من ازش فراری بودم
یه پاکت سفید گذاشت رو میزبه طرفم هُل داد
--بردارتموم اطلاعات داخلش هستمثل همیشهاینبار هم باید کارت رو درست انجام بدیفقط 1 ماه فرصت داریب
-فهمیدم
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدمهیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردممن هر کس نبودمخودش هم می دونست که 
ارشام با بقیه متفاوته
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود
ولی منارشام بودمکسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته
فقط نگام کرداون هم اخم کرده بود

♦♦♦      شین براری  بازنشر    ♦♦♦  
 صفحه۱۲ 
Dlta.blogfa.com
پاکت رو از روی میز برداشتمنگاهش کردمسرش رو تکان داد
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم از اتاق بیرون اومدمپاکت رو توی دستام فشردم
******************
جلوی اینه ایستادمدستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدممشکیرنگ مورد علاقه ی من بود
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتمبه زیر گردن و موچ دستم زدمبوش مست کننده بودتحریک کنندهجذب‌‌ کنندههمونی که 
می خواستمبرای امشب مناسب بود
تو اینه به خودم نگاه کردمچشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کردروح رو می شکافتجسم که در برابر نگاه من توان مقاومت      نداشت
پوزخند زدممرحله ی اول نقشه م داره شروع میشهشیدا صدرمنتظرم باشارشام داره میادبهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال 
کنی
دیگه توی اینه نگاه نکردمسوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنهتا به الان  هیچ احدی جرات نکرده بود پشتالان فرمون ِ این ماشین بنشینه
یه فراری مشکیرنگش خاص بودمثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود
حرکت کردمامشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدامهمانی با شکوهی ترتیب داده بود
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدنو کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردندولی منبا دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم
و اون همقلب شیداستامشب اون قلبش رو به من می بازه

♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦♦
★★♥★♥★★♣★★♣★★♠♪♥★
★★♥★♪♥★♣♪★♣★★♥★★♥

             ♠♦♦♦فصل دوم*******************************************************************شهروز براری صیقلانی**بازنشر***********»»»

صفحه۱۴ 
وسط باغ باشکوهشون ایستادمظاهرا جشن رو خارج از ویال برگزار کرده بودند
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم
تعداد مهمان ها شاید بیش از 300 نفر می رسیدزیاد نبودندنهبرای چنین مهمانی تعداد کم بود
صدای موزیک مالیمی فضا رو پر کرده بودقسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودندعده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و 
عده ی دیگری هم به عیش ونوش
نگاهم به مهندس صدر افتادبا لبخند و نگاهی مغرور به طرفم می اومدحالتم رو تغییر ندادمحتی قدمی به طرفش بر نداشتم
رو به روم ایستادتنها توی چشماش خیره شدمسردجدیمغرور
لبخند از روی لب هاش محو شدظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشمولی آرشام اهل این کارها نبود
دستش رو جلو اورد و با لبخندی مصلحتی گفت :سالم مهندس تهرانیاز دیدنتون خوشحال شدمسرافرازمون کردید
نگاهم رو از روی صورتش به دستش سوق دادمبالتکلیف ایستاده بوددستم رو از توی جیبم دراوردم
باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی " سالم " اکتفا کردم
به مهمان ها اشاره کرد:بفرماییدچرا اینجا ایستادید؟خیلی خیلی خوش امدیدحضورتون افتخاریست برای ما
همان موقع یکی از خدمه ها رو صدا زد
--بله اقا
صدر به من اشاره کرد:اقای مهندس رو راهنمایی کنبهترین جایی که تو باغ در نظر گرفتم و مخصوص مهمان های ویژه م هست رو در 
اختیارشون بذاردر ضمن به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن
--چشم قربان
صدر با رضایت لبخند زد و سرش رو تکان داد
نگاهم به خدمتکار بودرو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کردبرای صدر سرم رو کمی تکان دادم و همراه خدمتکار رفتم

صفحه۱۵   
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بودسنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردمبرام یک امر عادی بودهر کجا که قدم می
گذاشتم با چنین عکس العمل هایی رو به رو می شدم
ولی از بین این همه نگاهه کنجکاو فقط یکی از اونها برام مهم بودنگاه شیدادختر مهندس صدراون باید به دامم می افتادبه دام منبه دام 
افکاری که در سر داشتم
درست قسمت بالای باغ میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بودمیزهایی با پایه های طالیی و روکش سفیدکه روی هر کدام از انها 
انواع نوشیدنی و شامپاین چیده شده بود
سمت راست میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند
روی صندلی نشستمهیچ کس اون نزدیکی نبودپس درحال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودمخوبه
خدمتکار مشغول پذیرایی شدولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پاییددر بین جمعیت به دنبالش می گشتمنگاهم جوری نبود که بشه 
تشخیص داد به دنبال شخصی هستم
و باالخره دیدمشتوی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود
دقیق تر نگاهش کردمفاصله م باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اونقدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو انالیز کنم
تاپ و دامن سفید و کوتاهکفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلألو ی خاصی ایجاد می کردموهای بلوند و بلند که 
نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود
ارایش انچنانی نداشتیعنی اونقدری نبود که نشه تشخیص داد این همان دختر استکسی که قرار بود تو اولین مرحله از بازی آرشام شرکت 
کند
همراه پسر تانگو می رقصید ظاهرا سنگینی نگاه من رو حس کردچشمانش اطراف رو پاییدولی همچنان مشغول رقص بود
نگاهم رو چرخوندمنباید متوجه نگاهم می شدچشم های زیادی روی من بودبرای همین نمی تونستم تشخص بدم که یکی از انها متعلق به 
شیداست یا نهباید صبر می کردممطمئن بودم قدم جلو میذارهوهمینطور هم شد
♣★
صفحه ۱۶ 
لیوان پایه بلند شامپاینم رو برداشتمخدمتکار اماده ی خدمت کنارم ایستاده بودبا تکان دادن دستم مرخصش کردم
به پشتی صندلی تکیه دادمپا روی پا انداختم وبا ژست خاصی مشغول نوشیدن شامپاین شدماز بالای لیوان پاهای خوش تراشش رو دیدم
لیوان رو از لبام دور کردمنگاهم رو از روی پاهاش به سمت بالا  کشیدماراممغرورو در عین حال بی تفاوت
نگاهم توی چشماش قفل شدبه روی لب هاش لبخند بود ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادمبی توجه به اون و لبخندش سرم رو 
چرخوندم
مشغول مزه مزه کردن شامپاین شدمچشمامو بستم و یک نفس سر کشیدم
بازی شروع شد
حضورش رو کنارم حس کردمچشمامو اهسته باز کردملیوان خالی توی دستم بودگذاشتم روی میزحالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به 
رو به رو خیره شدم
صداش رو شنیدمظریف و طنازهمون چیزی که انتظار می رفت
-سالمشما باید مهندس تهرانی باشید درسته؟!
مکث کردماروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بلهشما منو می شناسید؟
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسهپدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور دارهولی به هیچ عنوان فکر 
نمی کردم اون مهمان شما باشید
توی دلم پوزخند زدمولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد
-چطور؟
  صفحه۱۷

--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستیدواقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید
نگاه کوتاهی بهش انداختم
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارمولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم
لبخند زدردیف دندان های سفید و براقش نمایان شدلب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود
--بلهمن چند سالی خارج از کشور زندگی کردمبرای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم
سرم رو ت دادم :عالیه
--چی عالیه؟
توی صداش شیفتگی موج می زدمی دونستم تمام جمالتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید
برام تازگی نداشتاینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شدولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده 
بودمهیچ جذابیتی برام نداشتبعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدمولی خب اینجا هم برای من کار هستدر حال حاضر تو 
شرکت پدرم هستم
سرم رو تکان دادمو ترجیح دادم سکوت کنم
--شما خیلی کم حرف می زنید
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم
--اوهخیلی خوبهتعریفتون رو زیاد شنیدمخیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون
-می تونستید به شرکتم بیاید
--درستهولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم
نگاهش کردمحالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می دادهنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد

♠صفحه ۱۸ 

iran-paper.ir
نگاه خاصی بهش انداختم
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید
صورتم روبرگردوندمنمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینههیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت
صداش ذوق زده بودظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانیجدا به من لطف داریداگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سردولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنملحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدماروم بودمخیلی اروم
نیم نگاهی بهش انداختمبا لبخند به من زل زده بود
-چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیداخواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
به نگاهم رنگ تعجب دادم
-چطور؟!
سرش رو پایین انداختبا انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد
--هیچیولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم
-چه اجازه ای؟
سرش رو بلند کردتو چشمام زل زدزیبایی انچنانی نداشتولی می تونست جذاب و لوند باشهبرای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم

صفحه ۱۹

 Romana2.Blogfa.com
دستم و به سمت شیشه ی شامپاین دراز کردم که اون سریعتر از من دست به کار شد
--اجازه بدید خودم براتون بریزم
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردمنمی خواستم جلوش رو بگیرماین بازیه من بود و من می گفتم که اون باید چکار کنه
همین رو می خواستماین که در برابر من تسلیم بشهقلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم
بر اونها حق بوداینکه نابود بشنخرد شدنشون به دست ارشام نوشته شده بودپس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و شامپاین داخلش چشمم رو زدلیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفته بود
نگاهم رو از رو دست تا روی صورتش کشیدمبا همون غرور همیشگیم نگاهش کردمدستم رو به ارومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه
کوچکترین تماسی با دستش ایجاد کنم اون رو ازش گرفتم
تعجب رو تو چشماش دیدمبه وضوح مشخص بود ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبودهیچ کس قادر به شناخت آرشام نبودهیچ
کس
صندلی رو به روی من رو بیرون کشید و درست مقابلم نشستپاهای خوش تراشش رو روی هم انداخت و با لوندی اونها رو تکان داد
نگاهم رو از روی پاهاش تا گردن وصورتش کشیدمدر همون حال در سکوت شامپاینم رو مزه مزه می کردم
نگاهم دقیق بودریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتمدست راستش رو روی میز گذاشته بود و دست چپش رو هم روی پاهاشبا نوک 
انگشتانش پوستش رو نوازش می کرد
متوجه نگاه های زیرچشمی که بهم می انداخت شده بودم بی تفاوت نگاهم رو از روی صورت و اندامش برداشتم
اینبار اهنگ میلیمتر پخش می شدنورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ می رقصیدند
چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردماینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بودولی الان وقتش نبوداینکه بخوام در اولین برخورد خودم 
رو مشتاق نشون بدم
همون مرد جوونی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو دراز کرداز گوشه ی چشم به من نگاه کرد ولی من کامال خونسرد بودم و 
توجهی به اون نداشتم

iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟
♥♠★♣♥♦♠★♣ 


صفحه ۲۰   


iran-paper.ir
با لبخند کامال ظاهری از جا بلند شد ودست تو دست پسر به میان جمعیت رفت
نگاهش کردمدر حال رقص هم چشمانش لحظه ای از من گرفته نمی شد
********************
توی مسیر خونه م بودمامشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسیدمرحله ی اول به خوبی اجرا شدو من از این بابت خوشحال بودمزمان 
خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم
توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدماین کار رو به خود اونها محول می کردم که هر بار هم به 
راحتی پیش قدم می شدند
حاال ذهنم درگیر اون پاکت سفید بودشایان و درخواست جدیدشهنوز هم درش رو باز نکرده بودم
بازی جدیدم برام از هر چیزی مهمتر بودولی حاال که از همه جهات خیالم راحت شده بود می تونستم به دیگر کارهام هم رسیدگی کنم
خیابان فرعی خلوت بوداز هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کردساعت 12 شب بود خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن 
کنم که با کم شدن سرعتم صدای مهیب و بلندی از پشت سرم شنیدم
ماشین تکان شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادمماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد
سرم رو به جلو خم شد و محکم به فرمون خوردانگشت اشاره م رو به پیشونیم کشیدمخون کمی از جای زخم بیرون زد
اخم هام رو بیشتر درهم کشیدم همون موقع یکی محکم به شیشه ی پنجره زدبا تعجب نگاهش کردم
شیشه رو کامل پایین کشیدم با اخم به من زل زده بود
با عصبانیت داد زد :مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟این چه وضع رانندگیه؟تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی برو گاری کشی
که مطمئنم توش استادی
با تعجب نگاهش کردماین دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد وبه من نسبت می داد؟.


   نشر  شایستگان منتشر کرد:  دنیای وارونه.   تعبیر رویای محال.   دو اثر جدید بلند. بقلم شین براری. در آذر ماه خزان 1397 چاپ و منتشر گردیده بود ک ه با استقبال. خوبی از جانب مخاطب قشر خاص مواجه. گردید و اکنون. با توجه به وضعیت بحران کاغذ. زمینه ی چاپ مجدد آن. فراهم نمیباشد. و در این پست به جملاتی محدود از این دو اثر پرداخته ایم 

اثر داستانی بلند بنام #تعبیر رویای بلند. شهروز براری صیقلانی

ادامه مطلب

 

 ژانر متفاوت،  فضاسازی و سبک خاص شین براری. گره ی محکمی بر. کمر. جملات بی مانند و. نو که زاییده ی ذهن کاریزماتیک و خلافش بوده خورده است و سبب خلق اثری متفاوت و بی پیرنگ گردیده که توصیه میکنم بخوانید  . . شرمین نوژه

که 

ادامه مطلب

اندیشه کج خیالی  

وجدان غابیب   ولی     پیشداوری  حاضر  

مدتی می شد که در آن شب تاریک پشت دیوار خانه شان قدم می زد   و بطرز عجیبی بیقرار و هیجانزده بود،   به دو سوی کوچه ی خاکی نگاه کرد و یکقدم به حصار خانه ی همسایه نزدیک تر شد و گفت؛
جوووون ، جیگرتو بخورم عجب رون و سینه ای  

پسر خلاف همسایه اینها را گفت و در یک چشم بر هم زدن پرید درون خانه شان و او را سخت در آغوشش گرفت تا ببرد در جای خلوتی و به کام دل برسد.
و فردا  پیرمرد همسایه، تمام روز را  در به در دنبال چاقترین مرغش می گشت !

+ نوشته شده در 2010/9/13 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

هووي شوهر

هووي شوهر! 2


  یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود. آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و 4 تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه. وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره. یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین. بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. .خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون. یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره. مرده میپرسه: " اون گربه کره خر خونس؟" زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم !! 

+ نوشته شده در 2010/9/7 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

مركز خريد شوهر

مركز خريد شوهر3

 

در یکی از کشورها یک مرکز خرید شوهر وجود داشت که ۵ طبقه بود و دخترها به آنجا می رفتن و شوهری برای خود می گرفتن.
شرایط این مرکز خرید این بود هر کس فقط می توانست یک بار از این مرکز خرید کند و به هر طبقه که می رفت دیگه نمی توانست به طبقه قبل برگردد.

روزی دو دختر به این مرکز خرید رفتن در طبقه اول نوشته بود این مردان شغل خوب و بچه های دوست داشتنی دارند دختری که تابلو را خوانده بود گفت از بی کاری بهتره ولی می خوام ببینم که بالاتری ها چی دارند؟

در طبقه دوم نوشته بود این مردان شغل خوب با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی و چهره زیبا دارند. دختر گفت هوم م م طبقه بالاتر چه جوریه؟

طبقه سوم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ای زیبا و درکار خانه هم کمک می کنند. دختر گفت وای ی ی چه قدر وسوسه انگیز ولی بریم بالا تر ببینیم چه خبره؟

طبقه چهارم نوشته بود این مردان شغل خوب با درآمد زیاد، بچه های دوست داشتنی، چهرهای زیبا، در کار خانه به همسر خود کمک می کنند و هدفی عالی در زندگی دارند. دختر: وای چه قرد خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه اخر باشه؟ پس رفتن به طبقه پنجم.

طبقه پنجم: این طبقه فقط برای این است که ثابت کند ن راضی شدنی نیستند. از اینکه به مرکز ما آمدید متشکریم روز خوبی را برای شما آرزو می کنیم.!

+ نوشته شده در 2010/9/7 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

شاعر و فرشته

شاعر و فرشته4

  شاعر وفرشته ای باهم دوست شدند فرشته پری به شاعر داد و شاعرشعری به فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی اسمان گرفت وفرشته شعر شاعر را زمزمه کردودهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت:دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است وفرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ. پر فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای اسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه ای زمین را نشانش بدهد شب که هر دو به خانه برگشتند روی بال فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.

+ نوشته شده در 2010/9/7 ساعت توسط شهروز براری.  | نظر بدهيد

اينجا هم همينطور

اينجا هم همينطور 5

 

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد: هي پيرمرد! مردم اين شهر چه جور آدمهايي هستند؟ پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟ گفت: مزخرف! پيرمرد گفت: اينجا هم همين طور! بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد .پيرمرد باز هم از او پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟ گفت: خوب. مهربونند. پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!

+ نوشته شده در 2010/9/7 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

تنبل ترين6

تنبل ترين

 

سه مرد زیر درخت دراز کشیده بودند . یک بازرگان از آنجا عبور می کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترین است، به عنوان هدیه به او یک روپیه (واحد پول هند) خواهم داد.
یکی از مردان فوری برخاست و گفت روپیه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستی و هدیه را نخواهی گرفت.
دومی در حال درازکش دستش را دراز کرد و فریاد زد روپیه را بیاور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچین فعال هستی.
سومی در حال درازکش گفت روپیه را بیاور و در جیب من بگذار، من تنبل ترین هستم. بازرگان خیلی خندید و روپیه را در جیب او گذاشت.

+ نوشته شده در 2010/9/7 ساعت توسط شین برار  | نظر بدهيد

چرچيل

چرچيل

 

چرچیل (نخست ورزیر انگلیس در جنگ جهانی دوم)روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی بی سی برای مصاحبه می‌رفت. 
هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت
آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.” 
راننده گفت: نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را 
از رادیو گوش دهم” 
چرچیل از علاقه‌ی این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد
و یک اسکناس ده پوندی به او داد. 
راننده با دیدن اسکناس گفت:
گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم این‌جا منتظر می‌مانم”

+ نوشته شده در 2010/9/6 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

داروخانه

داروخانه

  خانومی وارد داروخانه میشه و به دكتر داروساز میگه كه به سیانور احتیاج داره! داروسازه میگه واسه چی سیانور می‌‌خوای؟ خانومه توضیح میده كه لازمه شوهرش را مسموم كنه. چشم‌های داروسازه چهارتا میشه و میگه: خدا رحم كنه، خانوم من نمی‌تونم به شما سیانور بدم كه برید و شوهرتان را بكُشید! این بر خلاف قواننیه! من مجوز كارم را از دست خواهم داد. هردوی ما را زندانی خواهندكرد و دیگه بدتر از این نمیشه! نه خانوم، نـــه! شما حق ندارید سیانور داشته باشید و رحداقل من به شما سیانور نخواهم داد. بعد از این حرف خانومه دستش رو میبره داخل كیفش و از اون یه عكس میاره بیرون؛ عكسی كه در اون شوهرش و زن داروسازه توی یه رستوران داشتند شام می‌خوردند. داروسازه به عكسه نیگاه میكنه و میگه: خُب، حالا چرا به من نگفته بودید كه نسخه دارید؟؟!!

نتیجه‌ی اخلاقی: وقتی به داروخانه می‌روید، اول نسخه‌ی خود را نشان بدهید.

+ نوشته شده در 2010/9/4 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

ليلي و مجنون

ليلي و مجنون

 

یه روز لیلی و مجنون با هم قرار می زارن. لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد كه انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟ اگر نیمه شب بیای بیرون شهر كنار فلان باغ منم میام تا ببینمت مجنون كه شیفته ی دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست ولی مدتی كه گذشت خوابش برد. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید از كیسه ای كه به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت توی جیبهای مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز كرد خورشید طلوع كرده بود آهی كشید و گفت ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم و افسرده
و پریشون برگشت به شهر. در راه یكی از دوستانش اونو دید و پرسید چرا اینقدر ناراحتی؟ و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت این كه عالیه آخه نشونه ب اینكه لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره
دلیل اول اینكه خواب بودی و بیدارت نكرده به طور حتم به خودش گفته اون عزیز دل من كه تو خواب نازه چرا بیدارش كنم و دلیل دوم اینكه وقتی بیدار می شی گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشكنی و بخوری. مجنون 
سری تكان داد و گفت نه اون می خواسته بگه تو عاشق نیستی اگه عاشق بودی كه خوابت نمی برد تو رو چه به عاشقی تو بهتره بری گردو بازی كنی!

+ نوشته شده در 2010/9/4 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

نابينا و ماه

نابينا و ماه

 

 

نابينا به ماه گفت: دوستت دارم .

 ماه گفت: چه طوري؟ تو که نمي بيني .
نابينا گفت: چون نمي بينمت دوستت دارم .
 ماه گفت: چرا؟
 نابينا گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت هستم

+ نوشته شده در 2010/9/4 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

قانون عاشقي

قانون عاشقي

 

یه پسر با یه نگاه از یه دختر خوشش میاد و عشق اول از طرف اون شروع می شه و تا جایی كه زندگیشو پای عشقش می ذاره . اما دختره حرفشو باور نمی كنه ، چون : یه چیزایی از قبل دیده و شنیده . تا دختره میاد حرف پسره رو باور كنه ، پسر دلسرد و خسته می شه و میره سراغ یكی دیگه . بعد كه دختره تازه تونسته حرف پسره رو باور كنه ، میره طرف پسره . اما پسره رو با یكی دیگه میبینه . اینجاست كه می گه حدسم درست بود و پسر ها همه اینجورین . و اون اشتباهی رو می كنه كه قبلا شنیده بود . و همه چیز از بین میره و این قانون برای همه تكرار می شه ولی تقصیر كیه و مشكل اصلی چیه ؟!؟!؟!؟

+ نوشته شده در 2010/9/4 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

بهلول

حكايت بهلول

 

آورده‌اند که روزی بهلول به مسجد رفت چون روز عید بود جمع کثیری آمده بودند

بهلول خواست وارد غرفه شود دید دم در کفش‌های فراوانی است و چون قبلآ کفش او را یده بودند ترسید مانند دفعات پیش کفش او را ببرند یا با کفش‌ها عوض شود

از این سبب کفش‌ها را در دستمالی پیچید و زیر لباده پنهان نمود و چون وارد غرفه شد و به گوشه نشست ، شخصی که نزدیک او نشسته بود برآمدگی زیر بغل و دستمال پیچیده شده را دیدو به بهلول گفت :

گمان می‌کنم کتاب ذیقیمتی زیر بغل دارید می‌توانید بگویید چه کتابی است ؟

بهلول جواب داد : فلسفه است.

آن مرد گفت از کدام کتاب فروشی خریده‌اید ؟

بهلول گفت از کفاشی خریده‌ام !

 

+ نوشته شده در 2010/9/4 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

من

من

دخترم سارا و من با هم دوستان خوبی بودیم. او با شوهر و بچه هایش در یکی از شهرهای نزدیک زندگی می کردند و همیشه با هم یا تلفنی صحبت می کردیم یا به من زود زود سر می زد.
وقتی تلفن می زد همیشه می گفت: سلام، مادر، منم و من هم می گفتم: سلام من، چطوری؟ او حتی زیر نامه هایش را همیشه "من" امضا می کرد و من هم برای اذیت او را "من" صدا می کردم.
بعدها سارا به طور ناگهانی و بی مقدمه در اثر خونریزی مغزی جان خود را از دست داد. ناگفته پیداست که تمام وجودم تحلیل رفت. چرا که هیچ دردی برای من به اندازه از دست دادن تنها گل زندگی ام نبود.
تصمیم گرفتیم اعضای بدن او را به دیگران اهدا کنیم تا شاید این وضعیت غم انگیز و اسف بار را به امری نیکوکارانه بدل کرده باشیم. چیزی از این حادثه نگذشته بود که سازمان بازیابی و اهدا اعضا به من اطلاع داد که اعضای بدن دخترم را در کجاها مورد استفاده قرار داده اند.
حدود یک سال بعد نامه زیبایی از مرد جوانی دریافت کردم که لوزالمعده و یکی از کلیه های دخترم را به او اهدا کرده بودند.
در نامه خود از کار من و خانوده ام بسیار تشکر کرده بود و زندگی خود را مدیون ما می دانست و من در حالی که غم از دست دادن دخترم را به یاد داشتم گریه می کردم و نامه را می خواندم.
به آخر نامه که رسیدم، می خواستم بدانم این نامه را چه کسی نوشته است و در عین ناباوری در زیر نامه نوشته بود "من!

 

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

مرد خجالتي

مرد خجالتي

 

یه مرد خیلی خجالتی میره توی یه كافه تریا. 
چند دقیقه كه میشینه توجهش نسبت به یه دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب میشه. مرد نیم ساعت با خودش كلنجار میره و بالاخره تصمیمشو میگیره و میره سراغ دختر و با خجالت و آروم بهش میگه: ممم. میتونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم؟ 
یهو دختر داد میزنه: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی خوابم! 
همهء مردم برمیگردن و چپ چپ به مرد نگاه می كنن. 
مرد سرخ میشه و سرشو میندازه پایین و با شرمندگی میره میشینه سر جاش. 
بعد از چند دقیقه دختر میره كنار مرد میشینه و با لبخند میگه: من معذرت میخوام. متاسفم كه تو رو خجالت زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل مردم در شرایط خجالت آور تحقیق می كنم. 
یهو مرد داد میزنه: چی؟! منظورت چیه كه 200 دلار برای یه شب می گیری؟!

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

زشت ترين زن

زشت ترين زن!!!

 

مردی تعریف می کرد که با دو دوستش به جنگل های آمازون رفته بود و در آنجا گرفتار قبیله ن وحشی شدند و آنها دو دوستش را کشتند. 
وقتی از او پرسیدند چرا تو زنده ماندی، گفت: زن های وحشی آمازون از هر یک از ما خواستند چیزی را از آنها بخواهیم که نتوانند انجام بدهند. 
خواسته های دو دوستم را انجام دادند و آنها را کشتند. 
وقتی نوبت به من رسید، به آنها گفتم: لطفا زشت ترین شما مرا بکشد!

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط حاجي  | نظر بدهيد

لطيفه

چند لطيفه زيبا

 

 

1-شخصی ادعای خدایی می کرد، او را پیش خلیفه بردند. به او گفت: پارسال این جا یکی ادعای پیغمبری می کرد، او را بکشتند . گفت : نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم!  

 

2-یکی در باغ خود رفت، ی را پشتواره ی پیاز در بسته دید. گفت : در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت : باد مرا می ربود، دست در به پیاز می زدم، از زمین بر می آمد. گفت: این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست. گفت: والله من نیز در این فکر بودم که آمدی!

3-بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید  یک انگشت نیل بر جامه ی او زن تا چون بازآیم، اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نوشت که :
چیزی نکند زهره که ننگی باشد؟      بر جامه ی او ز نیل رنگی باشد؟
خادم بازنوشت که:
گر آمدن خواجه درنگی باشد      چون بازآید، زهره پلنگی باشد!

4-گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را گشودند، لوحی دیدند كه پنج سطر بر آن نوشته شده بود: 
هر که مال ندارد، آبروی ندارد. 
هر که برادر ندارد، پشت ندارد. 
هرکه زن ندارد، عیش ندارد. 
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد. 
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد!

5-فردی میخی را سروته روی دیوار گذاشته بود و می كوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری كه شاهد این ماجرا بود، گفت: چه كار می كنی؟ این میخ كه برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»

6-شخصی از ملا پرسید: می دانی جنگ چگونه اتفاق می افتد؟ ملا بلافاصله كشیده ای محكم در گوش آن مرد زد و گفت: اینطوری!

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

خرس گرسنه

خرس گرسنه

 

روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی می روند . در حین شکار ناگهان خرس گرسنه ای را می بینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار می گذارند در حین فرار  ناگهان یکی از آنها می ایستد و وسایل خود را دور می اندازد و کفشهایش را نیز  از پا در می آورد و دور می اندازد. دوستش با تعجب از او می پرسد: فکر می کنی با این کار از خرس گرسنه سریع تر خواهی دوید؟ او می گوید : از خرس نه ولی از تو سریع تر خواهم دوید در این صورت خرس اول به تو می رسد و من می توانم فرار کنم!!!

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط شین براری  | نظر بدهيد

بستني خالي

بستني خالي

 

پسر ۱۰ ساله ای وارد قهوه فروش هتلی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت .
پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟
خدمتکار گفت : ۵۰ سنت .
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خرد هایش را در آورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟
خدمتکار با توجه به اینکه تمام میز ها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت :۳۵ سنت .
پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت :برای من یک بستنی ساده باورید .
خدمتکار بستنی را به همراه صورت حصاب روی میز گذاشت و رفت . پسر بستنی را تمام کرد و رفت .هنگامی که خدمتکار برای تمییز کردن میز رفت گریه اش گرفت .پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود!!
یعنی او با پولهایش می توانست بستنی با شکلات بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی ماند این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود !!!

+ نوشته شده در 2010/9/3 ساعت توسط شین براری   | نظر بدهيد

صداقت

250 سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت. با مرد خردمندي م کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد.روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت .همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .کاش همه وقت ، جواب صداقت ها بدون ثمر نباشه.

 

 

محاكمه عشق 

جلسه محاكمه عشق بود، عقل قاضی ، و عشق محكوم
به دلیل تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی ، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه اعضا با او مخالف بودند
قلب شروع كرد به طرفداری از عشق
آهای چشم مگر تو نبودی كه هر روز آرزوی دیدن چهره زیبایش را داشتی؟ 
ای گوش مگر تو نبودی كه در آرزوی شنیدن صدایش بودی ؟ 
وشما پاها كه همیشه مشتاق رفتن به سویش بودید حالا چرا اینچنین با او مخالفید ؟
همه اعضا روی برگرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را ترك كردند ،
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:
دیدی قلب همه از عشق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی كه عشق بیشتر از همه تورا آزرده چرا هنوز از او حمایت میكنی !؟
قلب نالید و گفت:
من بی وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تكه گوشتی هستم كه هر ثانیه كار ثانیه قبل را تكرار میكند و فقط با عشق میتوانم یك قلبی واقعی باشم.


آدمخوارها

پنج آدمخوار

 

پنج آدمخوار به عنوان برنامه‌ نویس در یك شركت خدمات كامپیوتری استخدام شدند. هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شركت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می‌توانید به غذاخوری شركت رفته و هر مقدار غذا كه دوست داشتید بخورید. بنابراین فكر كاركنان دیگر را از سر خود بیرون كنید." آدمخوارها قول دادند كه با كاركنان شركت كاری نداشته باشند. 
چهار هفته بعد رئیس شركت به آنها سر ‌زد و ‌گفت: "می دانم كه شما خیلی سخت كار می‌كنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یكی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. كسی از شما می‌داند كه چه اتفاقی برای او افتاده است؟" آدمخوارها اظهار بی‌اطلاعی ‌كردند. 
بعد از اینكه رئیس شركت رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "كدوم یك از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟" 
یكی از آدمخوارها با اكراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها ‌گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه‌ها را خوردیم و هیچ كس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!  از این به بعد لطفاً افرادی را كه كار می‌كنند نخورید".

شهروز براری صیقلانی


قسمتی از داستان بلند پستوی شهرخیس رو  براتون  از روی نسخه ی مکتوب  تایپ و رونوشت کردم.  این داستان از بس جذاب و طولانی و بلنده که آدم غرق خواندنش میشه و وقتی که تمامش میکنه میفهمه که سه ماه آزگار  مشغول خواندنش بوده و اون اثر بخشی از خاطرات زندگیش میشه.  انگار یک فصل کامل از تقویم رو  باهاش شریک شدی و  هرشب قبل خواب مقداری ازش رو خوندی و یا طول روز همراهت بوده تا شاید وقت آزاد پیدا کنی و بتونی چند صفحه ای ازش رو بخونی. حتی لحظاتیکه  همراهش نداری  ناخواسته به کارکترهای جذاب و دوست داشتنیش  فکر میکنی  و اینکه این اثر چقدر  پردازش شخصیت قوی ای  داره  و طوری تداعی میکنه که انگار در عالم حقیقی چنین کارکتر های  جون دارند و پیوسته همراهیت میکنن. محاله ممکنه که با شخصیت هاجر   دلت شاد نشه و به دلت ننشینه.  محال ممکنه  نظیر شخصیت فرخ لقا دیبا  رو در طول زندگی ندیده باشی. اون تکبر  و رگه ی آشنای  اشرافیت خواهی و فخرفروشی  با اون طرز گفتار  مستبدانه و جدی و  تهاجمی . که از نظرش  ساده دلی  و بی ریاحی  کارگر خونه  یعنی هاجر  غیر قابل  پذیرش  و   محصول  لودگي هست  اما با پیشرفت داستان میبینیم که جای اونکه هاجر  قوانین سفت و سخت اون خانه ی اشرافی  در  وسط باغ  هلو  رو  فرابگیره    و خودشو  مم به رعایت تشریفات دستو پاگیر  بدونه     این خانم خونه ست که  از  فراز  تاج و تختش به پایین  اومده و مقابل زلالیت قلب هاجر  تسلیم شده  و  نقاب  از چهره ی  مستبد خود برداشته تا زاویه ی پنهان شخصیت خودش را اکران کنه  و  تبدیل به  پیرزن خیرخواه  و  درونگرایی  شده  که  پیوسته درگیر با نجوای بیصدای درونش هست  و  یا لحظاتش رو  صرف  دلنوشتن میکنه  و با  پیوست  دلنوشته های  اون به  متن اصلی  داستان  و  تصویری از تکه کاغذهای قدیمی و بی خط که با دستخطی  خوش  دلنویس شده     شما  با  اثری  ریالیسم و مستندگرا  مواجه میشید که انگار  با اثری مستندمحور مواجه هستید.    

مادربزرگ میگه: ببند دهنت رو، کسی نشنوه اینا رو.

   میگم: خودم دیدم، ارواح خاک مادرم، زیاد بودن. اونوقت پهن شدن تو همه ی آسمون، اونایی که رو بوم هاشون خوابیده بودن، من نترسیدم. هی نگاهشون کردم، قشنگ بودن.

مادربزرگ میگه: خفه شو، زبونت رو گاز بگیر.

    میگم: به خدا خودم دیدمشون، زرداشون قشنگتر بودن، تو عمرم این همه پرنده یه جا ندیده بودم.

   مادربزرگ میگه: خواب دیدی، دیگه نمی ذارم اون جای لعنتی بخوابی.

    میگم: برو از همسایه ها بپرس، اونا که دیگه خواب ندیدن، تازه چند تاشون گیر کرد لای آنتن های رو بوم، گمونم هنوز باشن. مادربزرگ سرفه می کنه تو چاییش: نگو، اینا رو نگو، ارواح خاک ننت اینارو نگو.

دل دل می کند توی انگشت هام، بالش خونی شده، کبوتره، اما شبیه کبک راه می ره، پاهاش قرمزه، رو بوم لونش رو ساختم. بلده مثل آدما  حرف بزنه،  اما فقط گاهی بلده.  بیشتر اوقات  طوری رفتارمیکنه که انگارنه  میفهمه  من  چی ميگم و نه میتونه  حرف  بزنه .    اما  چند  بار  که  ازش روی برگردونده  بودم تا  رخت روی  بند  طناب  آويزون  کنم   به  هوای اینکه  حواسم نیست  بهش،  شروع کرده بود زیرِ لبی   قر قر  زدن ،   و   من  واضح  میشنیدم  که  داشت  فارسی حرف میزد  ولی با یه لهجه  ی  فرنگی  . 

تا سمتش ميرفتم  ساکت  میشد  و  دستپاچه  میشد  و  زول میزد یک چشمی  به  من   .   . 

.می  ترسم از مادربزرگه، نکنه یه وقت پیداش کنه، شب ها به هوای لباسای شسته می رم رو بوم. پهنشون که می کنم رو بند، صدام می زنه، طرفش که می رم، منتظره انگشتام رو طرفش ببرم و منقارش رو بماله روشون. یه چشمش کمی کبود شده، ورم کرده، گمونم فقط با چشم چپش من رو ببینه. 

مادربزرگ  نميدونم  از  درب و  همسایه  های  محله  چه  خبری  شنید  که  هراسان  شد ،   وحشت  کرد  ،      ظاهرا  اهالی  قدیمی و خرافاتی  محله  بین  خودشون  پچ پچ  میکردند و  ميگفتند  که  ؛ 

رودابه   و  کلیمه  از   سمت  دره ی  ریگ جنی   برگشتند  اینجا   کبوتر به آسمون  دادن،   هر کدومشون  یه  بچه  جن  توی خودشون  دارن ،  

من میپرسم ؛  چطور  باید  تشخیص شون  داد  که  کدوم  کبوتر  جنی  هستش   کدوم  کبوتر  واقعی؟  

  بتول  خانم  میگه ؛   اونایی  که  بچه  جن  دارند  پاهاشون  سرخه ،   یه  چشمشون  کبوده ،    حتی  بلدن  فارسی  حرف بزنند  ولی  معمولا  ساکت و  زخمی خودشون رو  نشون  ميدن  تا  بتونن  به  آدما  نزدیک  بشن  .   

من  باورم  نشد،   چون  این حرفا  رو  مادربزرگم  بهشون  یاد  داده  تا  منو  گول  بزنه . 

    از اون لحظه  به بعد  مادربزرگ  شروع  کرد به نذر  نیاز  و دعا،   و  دیگه نمی ذاره روی  بوم بخوابم.       الکی  میگم: ستاره ها رو نبینم خوابم نمی گیره. میگه:  

       خدا بیامرز همسن الان تو بود که هوایی شد، تقصیر خودم بود، کاش نمی ذاشتم. 

  حرفش رو قطع می کنه. میگم: 

       کاش نمی ذاشتی چی؟!

      میگه: همین که گفتم، نمی ذارم اونجا بخوابی، خواستگارات حیا ندارن، یه وقت دیدی اومدن رو بوم. 

    میگم: واسه چی نمی ذاری شوهر کنم تا از دستشون خلاص شیم؟ 

  میگه: این چیزا رو نمی فهمی، هنوز بچه ای!

    میگم: همسن و سالای من چند تا بچه دارن؟! 

    شونه لای موهاشون گیر می کنه، موهاشون بلنده، چنگ میزنه توشون، انگار که بخواد شیون کنه: بچه ی تو رو نمی خوام، خودتم نباید بخوای؟!

موهاش رو جمع می کنم تو دستام. 

   میگم: موهای مادرم هم مشکی بود؟

    میگه: بود، خیلی هم بود! 

   میگم: لابد خیلی خاطرخواه داشته؟! سرم رو می ذاره رو دامنش. 

  میگه: داشت، خیلی هم داشت!

   میگم: خیلی اذیت میشم ننه، صبحی که داشتم رد می شدم از جلوی خونه اون پسره، یه دفعه جلوم سبز شد. مچ دستم رو چسبید. گفت دوستم داره.

   تف انداختم تو صورتش، گفتم بوی گند میدی. 

   صداش می پیچه تو گوشم. پاهاش روز به روز بیشتر قوت میگیره، منقارشم بزرگتر شده بود. هر وقت دونش میدم، انگشتم گیر می کنه لای منقارش. 

      مادر بزرگ میگه: این زخم آخرش بلا دستت میده، باید زخمت رو نشون بدم.

    میگم: چیزی نیست، خودش خوب میشه.

   میگم: صداش میاد. میگه: مگه کسی رو بومه؟!

    میگم: صدای باده، می ترسم لباسا گم و گور بشن، میرم بیارمشون. هزار تان. هزار تا دایره وار می رقصن، اونم تو پهنای همه ی آسمون. همه جوریش هست، بزرگاشون قد یه هواپیما ان. 

    میگم: ارواح خاک مادرم دروغ نمیگم، خودت بیا تا نرفتن. مادربزرگ سفید شده، آروم تر راه میره. چند تا پله بالا میاد. میگه: نمی تونم! میگم: بیام کمکت؟ میگه: پایین، فقط بیا پایین، هنوز نترسیدی؟!

سرم رو از خرپشته می برم بیرون. میگم: ترسم داشته باشه قشنگن، آدم دوست داره هی نگاشون کنه. انگار که مال این دنیا نباشن. مخصوصاً اگه چند تایی شون پیش خودت فرود بیان و دوباره پرواز کنن و یا چند تا لای آنتن ها گیر کنن و دیگه نتونن یا اینکه دیگه نخوان پرواز کنن. مادربزرگ تا دم خرپشته اومده، میگه: 

     بذار همه پرواز کنن، همه رو پرواز بده، نذار حتی یکیشون بمونه، حتی زخمی ها رو دور بنداز.

   میگم: باشه، باشه. میگه: لباسارو یادت نره، الان هوا طوفانی میشه، نماز آیات باید بخونیم. 

    میگم: من که نترسیدم. میگه: مگه صداشون رو نمی شنوی، مردها هم شیون می کنن.

این یکی رو نمیشه، یعنی نمی تونم دور بندازم. حتمنی دیگه نمی خواد پرواز کنه، اگه می کرد باهاشون می رفت. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه دق می کنه. سر شبی سگ همسایمون هی پارس می کرد، تا چشمش به من افتاد از رو بوم، ساکت شد. گفت:

    خدا بخیر کنه، باز چشمش به این دختره افتاد! 

    میگم: چرا این حرفا رو میگن؟ مگه من چکارشون کردم؟

     میگه: خیالت نباشه، تا بوده همین حرفا هم بوده.

زن مشتی صفر می گفت: 

     گرگ زادی، گرگ زاد، جوون کشی! مادرت حیف بود! پدرت حیف بود! 

   میگم: پسرت حیف نبود؟!

جری میشه، دنبالم می کنه، مادربزرگ رو که می بینه وایمیسته سر جاش و چوب از دستش می افته.

   مادربزرگ میگه: بیا برو، صدایی پیچیده رو بوم. نمی تونم بالا برم، سماور قل می زنه. 

  میگم: گربه بود، چند تا چیز رو بهم ریخته بود. 

   میگه: خدا کنه زندگیمون رو بهم نریزه.

   میگم: چرا بهم می گن گرگ زاد؟ 

  میگه: اگه مادرت سر زا نمی رفت شاید هیچ وقت شیر نمی پرید تو سینه هام، خودم التماس کردم به خدا. هفت شب و هفت روز، شب آخر دم دمای صبح بود که رقص پرنده ها رو تو آسمون دیدم. یکیشون افتاد رو بوم، خونی بود. کبوتر بود، مثل کبک راه می رفت، پاهاش قرمز بود. 

  گفتم: نباید زجر بکشه، کلش رو همون جا کندم، همون جا هم به سیخ کشیدم. فرداش که سینه هام رو مک زدی، لبات خشک نبود، شیر بود، همش شیر بود! میگم: لابد یه چشمم کور بود. مادربزرگ شیون میکنه: 

     اینارو کجا دیدی؟

    میگم: خودم رو بوم دیدم، تو که باور نمی کنی. میگه: ببند دهنت رو ، نگو این چیزا رو. میگم: چرا اینقدر می ترسی از این پرنده، اون که با ما کاری نداره؟

    میگه: ببند دهنت رو، نگو این چیزا رو. میگه: ما باهاشون کار داریم، اونقدر می مونن که آدم فکر می کنه باید خلاصشون کنه. مادرت هم رقص اون ها رو دیده بود. یکیشون افتاده بود رو بوم، آب و دونش داده بود دور از چشم من. وقتی بزرگ شده بود، به ویار تو هوس گوشتش رو کرده بود.


صداش میپیچه تو گوشم. لابد گرسنشه، شایدم میخواد خون انگشتم رو مک بزنه، خودم عادتش دادم. ترسم از مادربزرگه، اگه بفهمه حتمنی دق می کنه.



شین_براری 

بازنشر  توسط  رقیه شاهیوند 



جشنواره کتابهنرکده شهروز براری  صیقلانی  شهر ری


                     لینک وبلاگ دختر ایلامی [] کلیک کنید 

                   لینک  آموزش  نویسندگی خلاق [] 


پیش دستگاهی خریدم که برای دورکردن و نابودی ات موزی به کار میره . از کارشناس پرسیدم که نحوه عملکرد دستگاه چطورهست . ایشان گفتند این دستگاه اصواتی را تولید میکند که فراصوت نامیده میشن و فقط توسط ات قابل شنیدن هستند و قابل درک برای انسانها نیستند.

این توضیح را دادم که بتوانم موضوع اصلی را بیان کنم حالا فکر کنید در خصوص اجسام و روابط فیزیکی هم برای موجودات مختلف همین موضوع اتفاق بیفته و انسان فقط یه مدلی از اجسام روببینه ، به طور مثال فقط اجسامی که انعکاس نور خورشید روی آنها تاثیر میگذارند و اصلا تعریف جسم تغییر میکند یا موجودات فضایی ، جن و مجوز دیدن یه گروه اجسام رو داشته باشند . اگر این تعریف رو داشته باشیم میتونیم تصویر رو به این شکل فرض کنیم :

در جهان زیرساخت ها که مدلی/لایه ای از اجسام هستند را کلیه موجودات میبینند/یا تعریفی از لمس کردن را دارند  یعنی همه زمین . مریخ . ماه . ماده تاریک . ستاره ها و کهکشان ها و لایه های دیگری هم هستند که بر اساس مجوز یا ساختار زندگی هر موجود قابلیت دیدن گروه مجاز خود را دارند .

 به طور مثال هر گروه بر اساس خلقتی که خداوند برایش در نظر گرفته الگویی از جسم و ارتباط و دارد انسان مدلی از تعریف جسم را دارد موجود فضایی مدل و لایه ای دیگر و حتی جن و شیاطین و . مدلی دیگر .

 همه در یک دنیا هستند و دنیای موازی خارج از این ساختار وجود نداره و نا الان در داخل دنیا های موازی هستیم ولی مجوزهای مشاهده ، لمس و احساس متفاوت هستند

تو این مدل یعنی در زمین هم انسان . هم مابقی موجودات در یک بستر زندگی میکنند ولی با توجه به مدل و مجوزی که برای جسم ، چشم ، احساسات و برایشان تعریف شده فقط با مدل خود پیش میروند یعنی اجسام مادی برای انسان قابل تعریف است مثل پارک اجسامی که در منزل . خیابان یا هستند برای انسان موجودیت دارند ولی برای باقی موجودات نه و برعکس برای انسان هم همینطور

جایی شنیدم که میگفتند وقتی شخصی میمیره و وقتی روح از بدنش جدا میشه ، چیزها رو دقیقتر و به شکلی دیگر میبینه یعنی مجوز مشاهدات و لمس روح با جسم زمینی انسان فرق داره . گفته میشد روح داخل تک تک سلول ها را میدید، فرشته ها را میدید . اراده میکرد در هر جایی باشد میبود اراده میکرد داخل هر ذهنی باشد میبود .

حالا فرض کنید که این ساختار و مجوز ها به هم بریزه . اصل داستان

از خواب بیدار شدم صورتم رو شستم و صبحانه خوردم و سوار ماشین شدم و در خیابان حرکت کردم همه چیز عادی بود از خیابان شماره چهارم وارد خیابان سوم شدم خیابان بزرگی بود که به میدان اصلی وارد میشد و سپس به اداره من وارد اداره شدم و پشت میزم کنار مابقی همکاران نشستم سازمان فضایی محل کار من بود و هر روز کارم این بود با سفیه ای که طی پروژه ای که از ۷ سال پیش شروع ، شش ماه پیش پرتاب  و با عنوان "سفیر آلفا۸ " نامگذاری شده بود ارتباط برقرار و از حال و اوضاعشون جویا بشم . البته دوربین ها به طور مستمر تصاویر افراد و حالاتشان دیده میشد  . من یک روانشناس هستم و باید با صحبت کردن با آنها از وضعیت روحیشان با خبر میشدم . امروز هم مثل روزهای دیگه صحبتم تمام شد و همه چیز آرام بود . میکروفون را قطع کردم و به تصاویر نگاه میکردم

چند لحظه گذشت به طور غیر معمول ارتباط برقرار شد صدای فرمانده سفینه آمد :  امواج رو میبینید داره برای ما ارسال میشه.

امواج خیلی قوی هستند امواج روی دستگاهها داره تاثیر میندازه . . ارتباط قطع شد . تصاویر داخلی سفینه سیاه شدند و روی همه بخش تصویر یک فرد افتاد : شخص با لباس سفید دکتری وسط صفحه مانیتورها بود شروع به صحبت کرد :

من دکتر میم هستم قدیمی تر ها من رو میشناسند الان باید ۷ سال گذشته باشه از شروع پروژه ارسال سفینه . من این صدا رو ۷ سال پیش ذخیره کردم . من در پروژه آلفا ۸ مورد محاکمه قرار گرفتم و شما ها من رو دستکم گرفتید ) با دست به همه سمت اشاره کرد)  الان من در دنیا نیستم چون قصد خودکشی دارم ولی قبل از خودکشی با روابط و اطلاعاتی که داشتم اختراع خودم رو که شما زیر پا گذاشتید و تایید نکردید رو در این سفینه قرار دادم امروز روزیه که شما در مدار ۶ قرار گرفتید و آلفا۸ باید به شکلی که من میخوام اجرا بشه . این سفینه نقطه پرتاب منه و شما هیچ کاری نمیتونید بکنید فقط نظاره گر باشید تا دنیاتون تا نابودی پیش یره و قدر من رو بدونید . سه دقیقه دیگه پروژه شروع میشه . من هم تا سه دقیقه دیگه در دنیا نیستم تا کاری براتون بکنم . خداحافظ با کل موجودات این دنیای بزرگ خوش بگذرونید . تصویر صفحه زمان سه دقیقه را ثبت کرد و زمان گذشت . تصویر دوربین ها هم زیر زمان مشخص شد که افراد به این طرف و آن طرف میرفتند انگار که اکسیژن کم شده باشد افراد بی حال روی زمین افتادند .

در زمین همه افراد در حال پیگیری موضوع بودند یا حتی بتوانند ارتباطی با سفینه بگیرند تا کنترل پروژه را در دست بگیرند . زمان به پایان رسید ۱۰ – ۹- ۳-۲-۱ سکوت حاکم شد از زیر سفینه گوی کوچکی به وسط اتاق افتاد از وسط گویی لوله ای بیرون آمد و گوی دیگری درست شد . گوی وسطی چرخید و چرخید سرعت بسیار زیاد شد تا جایی که گردآبی ایجاد و هر چیزی که دورش بود را به سمت خود کشید اشیا ، انسانها و .جالب بود دوربین لحظه ای قطع شد و مجدد وصل شد دوربسن دومی در بیرون از سفینه بود با فاصله زیاد . انگار دوربین قبلا از سفینه دور شده بود تا تصویر برای زمین ارسال کند . وحشتناک بود گردآب تمام شد و کل سفینه را در خود کشید و سپس انفجار…. بوم . خیلی خیلی شدید  موج انفجار خیلی زیاد بود دوربین به سرعت دور شد پس از انفجار امواجی از انفجار در همه جهت ها انتقال یافت . امواج در حال انتقال بودند روی تصویر دوربین باز صدای ضبط شده دکتر آمد : ببینید من مجوزهای لایه های مختلف موجودات را برداشتم آماده باشید امواج به زمین برسند لایه های موجوداتی که در زمین نمیبینید نمایان میشوند و خنده بلندی کرد . و گفت ۳-۲-۱ پس از شمارش بخشهایی که از موج گذشته بودند تغییر کرد اشکالی جدید . موجودات جدید . رنگها . هاله های نور .و حالتهایی از ماده که مشخص نبودند دیده شدند  . موج داشت به دوربین میرسید که تصویر دکتر باز آمد دکتر قرصی در دست داشت . قرص را خیلی با خیال آرام خورد لیوان آبی که در دست داشت را تا آخر خورد و گفت طبق محاسبات من تا یک ماه دیگه موج به زمین میرسه و شما همه موجودات رو در زمین میبینید . خداحافظ دهانش کف کرد و با صورت روی میز خورد . موج به دوربین رسید و تصویر کاملا قطع شد .

همه بهت زده نگاه میکردند و میخ کوب شده بودند . مدیر اصلی مجموعه گفت : سریع به گروه امنیت بگید  آمار دکتر رو بگیرن . چک کنید از همه ابعاد که چی شده . سفینه آپولو ۲۰. ایکس ۸ و ب۶ رو چک کنید رصد کنید موج به کجا رسیده . سه نفر گفتند چشم  .ادامه داد : میخوام تو فضای مجازی هر چی در خصوص دکتر هست رو ببینم تا ۱۰ دقیقه دیگه .  یکی از آن سه نفر که مسول رصد سفینه ها بودند  گفت: ب۶ تصاویری از دور فرستاده که موج ها در حال پیشرفت هستند . قربان موج از هر جایی که عبور میکنه گروههایی از موجودات مشخص میشوند . قربان انفجار انفجار . انفجارها با پیشرفت موج ، بیشتر میشوند .

دیگری گفت :  موج یه آپولو ۲۰ نزدیک میشه انگار جنگ هست ببینید گروهها وقتی همدیگر رو میبینند شوکه میشن و از خودشون دفاع یا جنگ میکنند .

مدیر گفت : باید بررسی کنیم اینها چطور پدیدار میشن . خاصیت و نوع موج رو می تونید بررسی کنید . یکی از دانشمندان گفت اگر این اوضاع به زمین بدرسه همه چیز نابود میشه

ادامه دارد .

#دنیای_موازی




همه چي داشت خوب پيش مي‌رفت كه طلوع اومد و ديد قاسم كج‌دست يه گوشه كز كرده و داره با خودش حرف مي‌زنه. انگار خواب بود؛ حرف زدنش نامفهوم بود. طلوع با خودش گفت: باز مثل هميشه نعشه كردي قاسم؟»

قاسم كج‌دست تكون نخورد؛ نه اينكه بخواد و تكون نده، نه! نمي‌تونست كه تكون بخوره. جديدا جنس‌هاي خرابي بهش مي‌دادن که لامصبا قاطی داشتند.

طلوع دقت كرد و ديد قاسم كج‌دست واقعا حالش خوب نیست. رگ قلب طلوع تیر کشید، خون زیادی به مغزش هجوم برد. شروع كرد به صدا كردن: قاسم. قاسم. قاسم جان.»

 صداش مي‌لرزيد: ‌ جانِ طلوع چشمات رو باز كن.»

جريان داشت جدي‌تر مي‌شد. طلوع رفت اتاق بغلي رو هم نگاه كنه ببينه زكيه هم مثل قاسم كج دست شده يا نه. صداي جيغ طلوع خواب رو از سر گربه‌اي كه داشت سر كوچه، كنار سوپر ماركتِ آقا افلاطون چرت مي‌زد، پروند.

طلوع مجبور بود به اورژانس زنگ بزنه. اما يادش اومد كه اورژانس شماره‌ی خونه‌شون رو ذخیره كرده بود و تهدید کرده بود که اگر يك بار ديگه به خاطر قاسم كج‌دست زنگ بزنيد به جرم مزاحمت براي اورژانس ازتون شكايت مي‌كنيم». طلوع يه لحظه داشت سكته رو بغل مي‌كرد كه ياد افشار افتاد. افشار مثل یه ابر سفید وارد ذهنش شد و آروم و آهسته رفت. تازگي‌ها با افشار قاطي هم شده بودند. افشار موهاي صاف بلندی داشت و عادت داشت هر روز كه از خونه مياد بيرون، موهاش رو اتو مو بكشه و يه عينك هنري‌طور هم مي‌زد و هميشه يه كيف دستي همراهش بود. افشار به طلوع گفته بود كه گرافيسته و گاهي از زن‌ها نقاشي مي‌كشه. طلوع يه جورايي به افشار دلباخته بود. افشار رو تو كافه ديده بود و مي‌دونست كه افشار هميشه تو اون كافه كه نزديك پارك بود، با يه كيف دستي چرم خوش‌دوخت منتظر يكي از دوستاش می‌نشست كه با هم صحبت‌هاي فلسفي بكنند. يه چند باري كه از جلوي كافه رد شده بود افشار رو ديده بود. كافه قندون تازگي‌ها به تقليد از خارجكي‌ها ميز صندلي‌هاش رو بيرون كافه مي‌چيد و طلوع هم بدش نمي‌اومد بره روي يكي از اين صندلي‌ها بشينه؛ اما همیشه با خودش حساب می‌کرد که قیمت یه لیوان چایی تو اون کافه برابر قیمت یه بسته چای احمد هست. این رو از ساحل شنیده بود. ساحل دوست دوران کودکی طلوع بود و خونه‌شون دیوار به دیوار هم بود و تازگی‌ها با یه بچه مایه‌دار هم نامزد کرده بود و هر روز با هم می‌رفتند کافه قندون چایی سفارش می‌دادند.

طلوع همیشه با خودش می‌گفت چه کاریه آدم پول یه بسته چایی رو بده یه لیوان چایی بخوره. خوب میری یه بسته چایی احمد میخری که هروقت قاسم کج‌دست از پای بساطش بلند شد بتونی با دو تا نبات یه چای نبات سفت درست کنی و بدی بهش تا بتپونه تو حلقش و فشارش نیوفته. هر روز که از کنار کافه رد میشد این حساب‌کتابهای سر انگشتی رو انجام می‌داد و هر روز حسرتِ خوردن یه چای در کافه‌ای که افشار اونجا جلوس کرده بود به دلش می‌موند. یه روز همين كه داشت از جلوي كافه رد ميشد، باد عجیبی که از صبح تو روده‌هاش گیر کرده بود با صدای مهیبی ازش خارج شد. طلوع مُرد یعنی واقعی نمرد اما آرزو کرد کاش به جای اون باد، جون بود که از تنش در می‌رفت. این همه مدت منتظر بود که با افشار بتونه وارد یه مکالمه ساده بشه و حالا دقیقا جلوی چشم‌های افشار گوزیده بود، آره گوزيد. افشار هم شنيد. طلوع مي‌خواست همونجا شربت محو كننده بخوره و براي هميشه محو بشه كه افشار با صداي بلند گفت: ببخشيد خانم! موسيقي‌ای كه از شما ساطع ميشه همونقدر گوش نوازه كه دلنوازه.» و بعدش يه چشمكي به طلوع زد و گفت چرا نميايي با ما يه قهوه بخوري؟» به همين راحتي افشار با یه باد معده وارد زندگی طلوع شد. رابطه‌اي كه چندين ماه داشت بهش فكر می‌کرد و براش برنامه‌چيني كرده بود كه چطور بايد شروع بشه، یهو شروع شد. مثل برق همه‌ی اينها از سرش گذشت و مي‌خواست به افشار زنگ بزنه و بگه بيا مامان باباي من از مصرف مواد ناخالصی‌دار دارند مي‌ميرند كه ياد يه ساعت پيش افتاد. همين يه ساعت پيش افشار تو همون كافه ازش خواستگاري كرده بود و بهش گفته بود مي‌خوام تا ابد برام موسيقي بنوازي، بانوي موسيقي و گل!» و يه رينگ ساده هم براش خريده بود و انداخته بود دست چپ طلوع و گفته بود خانوم بوق زنه! مي‌خوام تا ابد براي من بوق بوق كني» و بي‌هوا لبهاي طلوع رو بوسيده بود. هنوز حس خوبي كه در رگ‌هاش ایجاد شده بود، همراهش بود كه اومد ديد قاسم كج‌دست و زكيه به خاطر مصرف مواد قاطی‌دار در جدال با مرگ هستند.

خودش رو جمع و جور كرد و با سرعت رفت درِ مغازه‌ی افلاطون. افلاطون داشت پنير ليقوان رو با دست كثيفش از پيت حلبي در مي‌آورد و دونه دونه انگشت‌هاش رو لیس می‌زد تا آب پنیر روی لباس سفید چرکتابش چکه نکنه، که طلوع با وحشت رسيد و زبونش خشک شده بود. چشماش از حدقه زده بود بیرون، با ناله گفت عمو افلاطون حال مامان بابام دوباره بده، چه خاكي بريزم رو سرم.» افلاطون يه نگاه معنا‌داري به طلوع كرد و دوباره با همون دست یه تیکه پنیر از پیت حلبی بیرون آورد و گفت بیا این پنیر رو بخور فشارت افتاده عمو. طلوع پنیر رو گرفت اما نخورد. بعد افلاطون گفت: طلوع خانوم مگه بار اولشونه؟ پنیر رو بخور یکم رنگت جا بیاد دخترم.» طلوع گفت: عمو نمی‌تونم پنیر بخورم الان حال مامان بابام واقعنی بده.»

افلاطون در پیت حلبی رو بست و رفت پشت دخلش و شروع کرد با ناخنش دندوناش رو تمیز کردن. یهو گفت: طلوع عمو جان! از من مي‌شنوي دور و بر اين پسره افشار نپر.» طلوع رسما ديوونه شد. گفت: عمو افلاطون مامان بابام دارند مي‌ميرند و من ازت كمك مي خوام؛ اون وقت شما چرا اين وسط مي‌چسبي به افشار بیچاره؟»

حالت تهوع شديدي گرفت. يه نگاه تيزي به افلاطون کرد و از مغازه اومد بیرون. اینقدر عصبانی بود که نفهمید موقع خارج شدن از مغازه شالش گیر کرده به استندِ چیپس‌ها و همه‌ی چیپس‌ها ریخته رو زمین.

از سر كوچه تا خونه هزار كيلومتر طول كشيد انگار. وقتی رسيد، نبض زكيه رو گرفت. كاملا سفيد شده بود؛ مثل یه تیکه یخ.

- تاحالا تو دستات یخ گذاشتی؟»

-نه چطوریه؟»

-هم سردت میشه هم گرمت میشه.»

- زکیه تو دستام یخ میزاری؟»

-به من نگو زکیه خیره سر! من مامانت هستم.» خودش رو جمع و جور کرد؛ از کِی به مامانش میگفت زکیه؟

تپش قلبش شديد‌تر شد، امكان نداشت كه زكيه بميره. زكيه مقاوم‌تر از اين حرف‌هاست. اون تونسته بود خيانت قاسم کج دست و اعتيادش رو تحمل كنه. خودش هم به خاطر اون تومور لعنتي كه توي زانوش داشت و دردی که امانش رو بریده بود، شروع کرده بود به حب کردن تریاک، تسكين دردش بود تریاک، قاسم بهش گفته بود.

يواش يواش شده بود يه معتاد حرفه‌اي. زكيه نميتونست بميره، مگه ميشد كسي ببينه كه دستِ شوهرش تو خيابون روي باسن زن مردم مي‌لغزه و با باسن‌هاي پنهان شده زیر چادر و مانتو عشقبازي مي‌كنه و به همه محل میده، جز زن خودش؛ و مقاومت كنه و تمام حسادت و حسرت و دلخوری‌هاش رو بریزه تو خودش و اونا هم به شکل یه تومور از زانوش بیان بیرون و حالا بعد از تحمل این همه درد به خاطر یه چُسه مواد قاطی‌دار بمیره؟

طلوع زكيه رو بغل كرد. آروم تو گوشش گفت: مامان مامان .» خيلي وقت بود نگفته بود مامان. براش غريبه بود اين واژه، يعني از وقتي كه زكيه شروع كرده بود به قاسم بگه قاسم كج‌دست، قاسم هم به طلوع ياد داده بود كه به زكيه ديگه نگه مامان. طلوع گفت: مامان جانم! چشمات رو باز کن.» اشک از چشمهای طلوع سرایز نمیشد؛ سربالا میرفت.

ـمامانم! ببین یه یخ واقعی دستم گرفتم.»  

فریاد می‌زد: مامان قشنگم بیدار شو! ببین من نمی‌خوام یخ تو دستام باشه. دارم از سرمای این یخ آتیش می‌گیرم، یادته بهم یخ ندادی. چرا الان یخ کردی؟»

طلوع یهو به خودش اومد. زکیه رو رها کرد. رفت سمت قاسم کج دست.

طلوع رفت سَمت قاسم كج دست. قاسم هنوز گرم بود. طلوع دلش رو زد به دريا و به افشار زنگ زد. داشت گريه مي‌كرد و با گريه از افشار كمك مي‌خواست. مثل ديوونه‌ها شده بود و يادش رفته بود اين پسره يه ساعت پيش ازش خواستگاري كرده و با كمك خواستن از افشار تموم آينده‌اش ميره رو هوا. هنوز يه ربعي نگذشته بود كه افشار اومد و به جاي اينكه زنگ خونه رو بزنه، زنگ زد به موبايل طلوع. طلوع خودتي! خونه‌تون اينجاست؟ همينه كه چسبيده به اين آلونك داغونه و خرابه؟»  طلوع گفت: نه خونه مون همون آلونكه هست.» افشار گوشي رو قطع كرد. طلوع هر چي به افشار زنگ زد، افشار جواب نداد. يعني گوشيش خاموش بود، نمي‌شنيد كه بخواد جواب بده. طلوع رسما ديوونه شد. زنگ زد به اوژانس و داشت جيغ ميزد و كمك مي‌خواست. يه ساعت بعد اورژانس با كلي منت دم خونه‌شون بود و يه جسد سفيد پوش رو از خونه‌شون مي‌برد بيرون. قاسم كج‌دست يه كم حالش جا اومده بود و بهتر شده بود. طلوع نشسته بود لب پشت بوم و با دستش آب دماغش رو پاک می‌کرد؛ دستی که بوی پنیر می‌داد. یاد حرف افلاطون افتاد. افشار .

به خونه‌ی ساحل، دوست صميمي‌اش كه ديوار به ديوار خونه‌شون بود نگاه مي‌كرد كه تازه بازسازي كرده بودند و با خودش فكر مي‌كرد كاش خونه آلونكه براي ساحل بود. كاش مامان باباي ساحل معتاد بودند، كاش الان مامان ساحل مرده بود. ساحل حقش نبود اين همه خوشي داشته باشه با اون نامزد خفن پولداري هم که داشت.

يه پيرزن داشت به خونه قاسم كج‌دست نگاه مي‌كرد از دور و زير لب ذكر مي‌گفت انگار. يه تسبيح تو دستش بود و با هر دونه تسبيح مي‌گفت: كاش همون موقع كه جسد دخترم رو با يه بچه، رودستم گذاشته بودي زنت مي‌مُرد.» افشار اومد نزديك پيرزن و چشماش كاسه‌ی خون شده بود و نشست كنار پيرزن. مات به خونه‌ی قاسم كج‌دست زل زد و گفت: امروز لب‌هاي خواهرم رو بوسيدم؟» پيرزن سرش رو گذاشت رو شونه‌ی افشار و يه آروغ آرومي زد. با يه صداي خفه گفت: افشار! جنس رو مگه نگفتم به قاسم كج‌دست بده؟ چرا زكيه مرد؟»

افشار گفت: مامان بزرگ! چرا به من نگفته بودی طلوع خواهرمه؟» داد می‌زد و اشک می‌ریخت.

پیرزن گفت: چون نیست، مادر تو مرده.» افشار داد زد: مادرم مرده. پدرم که نمرده.»

پیرزن نمی‌تونست برای افشار توضیح بده که از نظر اون طلوع خواهرش نیست. حالا اینکه از پدر یکی هستند و از مادر سوا، براش مهم نبود. مهم این بود که تونسته بود به قاسم کج‌دست یه ضربه‌ی مهلک بزنه و از طریق افشار بهش مواد قاطی‌دار بفروشه، خوشحال بود که اگر خودش نمُرده، حداقل اون زکیه‌ی پاچه ورمالیده مرده.

یادش اومد یه روز زکیه که اون موقع‌ها تو بانک کار می‌کرد و حسابی برای خودش دک و پزی داشت اومد جلوی و کرست فروشیِ دخترش و آبروریزی راه انداخت که گه خوردی زن صیغه‌ای شوهرم شدی» و خلاصه تمام ‌ها رو دونه دونه با وحشی‌گری تن دخترش کرده بود و دخترش رو تو محل کشونده بود رو زمین و موهاشو می‌کشید و بهش فحش می‌داد و می‌گفت: حالا با این ا می‌خوای دل شوهر منو بدست بیاری؟ دیشب کدوم رو براش پوشیدی؟ کدوم رنگش رو؟»

مادر افشار گریه می‌کرد و می‌گفت: زکیه خانوم! رحم کن، غلط کردم.»

زکیه خانوم رحم نکرد که هیچ؛ همون روز طلاق مادر افشار رو از قاسم کج‌دست گرفت و با قاسم راهی یه شهر دور شدن. اما خبر نداشت که کینه و نفرت بهترین ردیاب‌هایی هستند که هر کسی میتونه برای خودش داشته باشه.

پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن

کلمات کلیدی: اعتیاد، خیانت، تنهایی

شهروز براری صیقلانی

72

24

شما, حسام زاهدی, گلاره جباری و 69 نفر دیگر  

نمایش نظرات قبلی

هدی حاج عباسهح

هدی حاج عباس

بینظیر بود

دسامبر 17, 2020

بهمن نوشادبن

بهمن نوشاد

دختر عزیزم به تو افتخار می کنم


دسامبر 17, 2020

سارا علاقمندسع

سارا علاقمند

چقدر دلنشین بود من رو با خودش همراه کرد.

سمانه میرزائیسم

سمانه میرزائی

روان و زیبا
دسامبر , 2020

ALLPAYAL

Allpay

اونقدر جذاب بود که وقتی شروع به خوندن میکنه ادم تا تهش رو ادامه بده

دسامبر , 2020

هوشنگ وندادهو

هوشنگ ونداد

بسیار لحن روایی مناسب و خاصی دارد. نوشته‌هایتان را به دوستانم توصیه خواهم کرد. فقط ای کاش انار و برف بر روی صفحه نمیبارید که خواندن و حس نوشته را از بین می‌برد

دسامبر , 2020

بهمن غلاميبغ

بهمن غلامي

سلام. شخصيتها بسيار واقعي و ريتم پيشبرد داستان، بجا بود، مخاطب تا پايان همراه داستان باقي ميماند و عناصر غافلگيري بجا و بدون غلو انجام شد. پيروز باش

دسامبر , 2020

میلاد محمدی‌پورمم

میلاد محمدی‌پور

عالی


دسامبر 19, 2020

وانیا جونوج

وانیا جون

بسیار زیبا بود
دسامبر 27, 2020

شاپرک اکبرزادهشا

شاپرک اکبرزاده

بسیار زیبا
توسط علی پورصفری

980 بازدید

"خوان هشتم"

توسط ثریا زاهدی

84 بازدید

تمام قد، یهویی.

توسط رضا بهروزی

97 بازدید

مینی ژوپ

توسط رستم رسیت

دریافت
حجم: 394 کیلوبایت
 




طلوع احساس خوشبختی میکرد ، انگار خوش بخت ترین
دختر دم بخت دنیاست همه چي داشت خوب پيش مي‌رفت كه طلوع اومد و ديد قاسم كج‌دست يه گوشه كز كرده و داره با خودش حرف مي‌زنه. انگار خواب بود؛ حرف زدنش نامفهوم بود. طلوع با خودش گفت: باز مثل هميشه نعشه كردي قاسم؟»

قاسم كج‌دست تكون نخورد؛ نه اينكه بخواد و تكون نده، نه! نمي‌تونست كه تكون بخوره. جديدا جنس‌هاي خرابي بهش مي‌دادن که لامصبا قاطی داشتند.

طلوع دقت كرد و ديد قاسم كج‌دست واقعا حالش خوب نیست. رگ قلب طلوع تیر کشید، خون زیادی به مغزش هجوم برد. شروع كرد به صدا كردن: قاسم. قاسم. قاسم جان.»

صداش مي‌لرزيد: ‌ جانِ طلوع چشمات رو باز كن.»

جريان داشت جدي‌تر مي‌شد. طلوع رفت اتاق بغلي رو هم نگاه كنه ببينه زكيه هم مثل قاسم كج دست شده يا نه. صداي جيغ طلوع خواب رو از سر گربه‌اي كه داشت سر كوچه، كنار سوپر ماركتِ آقا افلاطون چرت مي‌زد، پروند.

طلوع مجبور بود به اورژانس زنگ بزنه. اما يادش اومد كه اورژانس شماره‌ی خونه‌شون رو ذخیره كرده بود و تهدید کرده بود که اگر يك بار ديگه به خاطر قاسم كج‌دست زنگ بزنيد به جرم مزاحمت براي اورژانس ازتون شكايت مي‌كنيم». طلوع يه لحظه داشت سكته رو بغل مي‌كرد كه ياد افشار افتاد. افشار مثل یه ابر سفید وارد ذهنش شد و آروم و آهسته رفت. تازگي‌ها با افشار قاطي هم شده بودند. افشار موهاي صاف بلندی داشت و عادت داشت هر روز كه از خونه مياد بيرون، موهاش رو اتو مو بكشه و يه عينك هنري‌طور هم مي‌زد و هميشه يه كيف دستي همراهش بود. افشار به طلوع گفته بود كه گرافيسته و گاهي از زن‌ها نقاشي مي‌كشه. طلوع يه جورايي به افشار دلباخته بود. افشار رو تو كافه ديده بود و مي‌دونست كه افشار هميشه تو اون كافه كه نزديك پارك بود، با يه كيف دستي چرم خوش‌دوخت منتظر يكي از دوستاش می‌نشست كه با هم صحبت‌هاي فلسفي بكنند. يه چند باري كه از جلوي كافه رد شده بود افشار رو ديده بود. كافه قندون تازگي‌ها به تقليد از خارجكي‌ها ميز صندلي‌هاش رو بيرون كافه مي‌چيد و طلوع هم بدش نمي‌اومد بره روي يكي از اين صندلي‌ها بشينه؛ اما همیشه با خودش حساب می‌کرد که قیمت یه لیوان چایی تو اون کافه برابر قیمت یه بسته چای احمد هست. این رو از ساحل شنیده بود. ساحل دوست دوران کودکی طلوع بود و خونه‌شون دیوار به دیوار هم بود و تازگی‌ها با یه بچه مایه‌دار هم نامزد کرده بود و هر روز با هم می‌رفتند کافه قندون چایی سفارش می‌دادند.

طلوع همیشه با خودش می‌گفت چه کاریه آدم پول یه بسته چایی رو بده یه لیوان چایی بخوره. خوب میری یه بسته چایی احمد میخری که هروقت قاسم کج‌دست از پای بساطش بلند شد بتونی با دو تا نبات یه چای نبات سفت درست کنی و بدی بهش تا بتپونه تو حلقش و فشارش نیوفته. هر روز که از کنار کافه رد میشد این حساب‌کتابهای سر انگشتی رو انجام می‌داد و هر روز حسرتِ خوردن یه چای در کافه‌ای که افشار اونجا جلوس کرده بود به دلش می‌موند. یه روز همين كه داشت از جلوي كافه رد ميشد، باد عجیبی که از صبح تو روده‌هاش گیر کرده بود با صدای مهیبی ازش خارج شد. طلوع مُرد یعنی واقعی نمرد اما آرزو کرد کاش به جای اون باد، جون بود که از تنش در می‌رفت. این همه مدت منتظر بود که با افشار بتونه وارد یه مکالمه ساده بشه و حالا دقیقا جلوی چشم‌های افشار گوزیده بود، آره گوزيد. افشار هم شنيد. طلوع مي‌خواست همونجا شربت محو كننده بخوره و براي هميشه محو بشه كه افشار با صداي بلند گفت: ببخشيد خانم! موسيقي‌ای كه از شما ساطع ميشه همونقدر گوش نوازه كه دلنوازه.» و بعدش يه چشمكي به طلوع زد و گفت چرا نميايي با ما يه قهوه بخوري؟» به همين راحتي افشار با یه باد معده وارد زندگی طلوع شد. رابطه‌اي كه چندين ماه داشت بهش فكر می‌کرد و براش برنامه‌چيني كرده بود كه چطور بايد شروع بشه، یهو شروع شد. مثل برق همه‌ی اينها از سرش گذشت و مي‌خواست به افشار زنگ بزنه و بگه بيا مامان باباي من از مصرف مواد ناخالصی‌دار دارند مي‌ميرند كه ياد يه ساعت پيش افتاد. همين يه ساعت پيش افشار تو همون كافه ازش خواستگاري كرده بود و بهش گفته بود مي‌خوام تا ابد برام موسيقي بنوازي، بانوي موسيقي و گل!» و يه رينگ ساده هم براش خريده بود و انداخته بود دست چپ طلوع و گفته بود خانوم بوق زنه! مي‌خوام تا ابد براي من بوق بوق كني» و بي‌هوا لبهاي طلوع رو بوسيده بود. هنوز حس خوبي كه در رگ‌هاش ایجاد شده بود، همراهش بود كه اومد ديد قاسم كج‌دست و زكيه به خاطر مصرف مواد قاطی‌دار در جدال با مرگ هستند.

خودش رو جمع و جور كرد و با سرعت رفت درِ مغازه‌ی افلاطون. افلاطون داشت پنير ليقوان رو با دست كثيفش از پيت حلبي در مي‌آورد و دونه دونه انگشت‌هاش رو لیس می‌زد تا آب پنیر روی لباس سفید چرکتابش چکه نکنه، که طلوع با وحشت رسيد و زبونش خشک شده بود. چشماش از حدقه زده بود بیرون، با ناله گفت عمو افلاطون حال مامان بابام دوباره بده، چه خاكي بريزم رو سرم.» افلاطون يه نگاه معنا‌داري به طلوع كرد و دوباره با همون دست یه تیکه پنیر از پیت حلبی بیرون آورد و گفت بیا این پنیر رو بخور فشارت افتاده عمو. طلوع پنیر رو گرفت اما نخورد. بعد افلاطون گفت: طلوع خانوم مگه بار اولشونه؟ پنیر رو بخور یکم رنگت جا بیاد دخترم.» طلوع گفت: عمو نمی‌تونم پنیر بخورم الان حال مامان بابام واقعنی بده.»

افلاطون در پیت حلبی رو بست و رفت پشت دخلش و شروع کرد با ناخنش دندوناش رو تمیز کردن. یهو گفت: طلوع عمو جان! از من مي‌شنوي دور و بر اين پسره افشار نپر.» طلوع رسما ديوونه شد. گفت: عمو افلاطون مامان بابام دارند مي‌ميرند و من ازت كمك مي خوام؛ اون وقت شما چرا اين وسط مي‌چسبي به افشار بیچاره؟»

حالت تهوع شديدي گرفت. يه نگاه تيزي به افلاطون کرد و از مغازه اومد بیرون. اینقدر عصبانی بود که نفهمید موقع خارج شدن از مغازه شالش گیر کرده به استندِ چیپس‌ها و همه‌ی چیپس‌ها ریخته رو زمین.

از سر كوچه تا خونه هزار كيلومتر طول كشيد انگار. وقتی رسيد، نبض زكيه رو گرفت. كاملا سفيد شده بود؛ مثل یه تیکه یخ.

- تاحالا تو دستات یخ گذاشتی؟»

-نه چطوریه؟»

-هم سردت میشه هم گرمت میشه.»

- زکیه تو دستام یخ میزاری؟»

-به من نگو زکیه خیره سر! من مامانت هستم.» خودش رو جمع و جور کرد؛ از کِی به مامانش میگفت زکیه؟

تپش قلبش شديد‌تر شد، امكان نداشت كه زكيه بميره. زكيه مقاوم‌تر از اين حرف‌هاست. اون تونسته بود خيانت قاسم کج دست و اعتيادش رو تحمل كنه. خودش هم به خاطر اون تومور لعنتي كه توي زانوش داشت و دردی که امانش رو بریده بود، شروع کرده بود به حب کردن تریاک، تسكين دردش بود تریاک، قاسم بهش گفته بود.

يواش يواش شده بود يه معتاد حرفه‌اي. زكيه نميتونست بميره، مگه ميشد كسي ببينه كه دستِ شوهرش تو خيابون روي باسن زن مردم مي‌لغزه و با باسن‌هاي پنهان شده زیر چادر و مانتو عشقبازي مي‌كنه و به همه محل میده، جز زن خودش؛ و مقاومت كنه و تمام حسادت و حسرت و دلخوری‌هاش رو بریزه تو خودش و اونا هم به شکل یه تومور از زانوش بیان بیرون و حالا بعد از تحمل این همه درد به خاطر یه چُسه مواد قاطی‌دار بمیره؟

طلوع زكيه رو بغل كرد. آروم تو گوشش گفت: مامان مامان .» خيلي وقت بود نگفته بود مامان. براش غريبه بود اين واژه، يعني از وقتي كه زكيه شروع كرده بود به قاسم بگه قاسم كج‌دست، قاسم هم به طلوع ياد داده بود كه به زكيه ديگه نگه مامان. طلوع گفت: مامان جانم! چشمات رو باز کن.» اشک از چشمهای طلوع سرایز نمیشد؛ سربالا میرفت.

ـمامانم! ببین یه یخ واقعی دستم گرفتم.»

فریاد می‌زد: مامان قشنگم بیدار شو! ببین من نمی‌خوام یخ تو دستام باشه. دارم از سرمای این یخ آتیش می‌گیرم، یادته بهم یخ ندادی. چرا الان یخ کردی؟»

طلوع یهو به خودش اومد. زکیه رو رها کرد. رفت سمت قاسم کج دست.

طلوع رفت سَمت قاسم كج دست. قاسم هنوز گرم بود. طلوع دلش رو زد به دريا و به افشار زنگ زد. داشت گريه مي‌كرد و با گريه از افشار كمك مي‌خواست. مثل ديوونه‌ها شده بود و يادش رفته بود اين پسره يه ساعت پيش ازش خواستگاري كرده و با كمك خواستن از افشار تموم آينده‌اش ميره رو هوا. هنوز يه ربعي نگذشته بود كه افشار اومد و به جاي اينكه زنگ خونه رو بزنه، زنگ زد به موبايل طلوع. طلوع خودتي! خونه‌تون اينجاست؟ همينه كه چسبيده به اين آلونك داغونه و خرابه؟» طلوع گفت: نه خونه مون همون آلونكه هست.» افشار گوشي رو قطع كرد. طلوع هر چي به افشار زنگ زد، افشار جواب نداد. يعني گوشيش خاموش بود، نمي‌شنيد كه بخواد جواب بده. طلوع رسما ديوونه شد. زنگ زد به اوژانس و داشت جيغ ميزد و كمك مي‌خواست. يه ساعت بعد اورژانس با كلي منت دم خونه‌شون بود و يه جسد سفيد پوش رو از خونه‌شون مي‌برد بيرون. قاسم كج‌دست يه كم حالش جا اومده بود و بهتر شده بود. طلوع نشسته بود لب پشت بوم و با دستش آب دماغش رو پاک می‌کرد؛ دستی که بوی پنیر می‌داد. یاد حرف افلاطون افتاد. افشار .

به خونه‌ی ساحل، دوست صميمي‌اش كه ديوار به ديوار خونه‌شون بود نگاه مي‌كرد كه تازه بازسازي كرده بودند و با خودش فكر مي‌كرد كاش خونه آلونكه براي ساحل بود. كاش مامان باباي ساحل معتاد بودند، كاش الان مامان ساحل مرده بود. ساحل حقش نبود اين همه خوشي داشته باشه با اون نامزد خفن پولداري هم که داشت.

يه پيرزن داشت به خونه قاسم كج‌دست نگاه مي‌كرد از دور و زير لب ذكر مي‌گفت انگار. يه تسبيح تو دستش بود و با هر دونه تسبيح مي‌گفت: كاش همون موقع كه جسد دخترم رو با يه بچه، رودستم گذاشته بودي زنت مي‌مُرد.» افشار اومد نزديك پيرزن و چشماش كاسه‌ی خون شده بود و نشست كنار پيرزن. مات به خونه‌ی قاسم كج‌دست زل زد و گفت: امروز لب‌هاي خواهرم رو بوسيدم؟» پيرزن سرش رو گذاشت رو شونه‌ی افشار و يه آروغ آرومي زد. با يه صداي خفه گفت: افشار! جنس رو مگه نگفتم به قاسم كج‌دست بده؟ چرا زكيه مرد؟»

افشار گفت: مامان بزرگ! چرا به من نگفته بودی طلوع خواهرمه؟» داد می‌زد و اشک می‌ریخت.

پیرزن گفت: چون نیست، مادر تو مرده.» افشار داد زد: مادرم مرده. پدرم که نمرده.»

پیرزن نمی‌تونست برای افشار توضیح بده که از نظر اون طلوع خواهرش نیست. حالا اینکه از پدر یکی هستند و از مادر سوا، براش مهم نبود. مهم این بود که تونسته بود به قاسم کج‌دست یه ضربه‌ی مهلک بزنه و از طریق افشار بهش مواد قاطی‌دار بفروشه، خوشحال بود که اگر خودش نمُرده، حداقل اون زکیه‌ی پاچه ورمالیده مرده.

یادش اومد یه روز زکیه که اون موقع‌ها تو بانک کار می‌کرد و حسابی برای خودش دک و پزی داشت اومد جلوی و کرست فروشیِ دخترش و آبروریزی راه انداخت که گه خوردی زن صیغه‌ای شوهرم شدی» و خلاصه تمام ‌ها رو دونه دونه با وحشی‌گری تن دخترش کرده بود و دخترش رو تو محل کشونده بود رو زمین و موهاشو می‌کشید و بهش فحش می‌داد و می‌گفت: حالا با این ا می‌خوای دل شوهر منو بدست بیاری؟ دیشب کدوم رو براش پوشیدی؟ کدوم رنگش رو؟»

مادر افشار گریه می‌کرد و می‌گفت: زکیه خانوم! رحم کن، غلط کردم.»

زکیه خانوم رحم نکرد که هیچ؛ همون روز طلاق مادر افشار رو از قاسم کج‌دست گرفت و با قاسم راهی یه شهر دور شدن. اما خبر نداشت که کینه و نفرت بهترین ردیاب‌هایی هستند که هر کسی میتونه برای خودش داشته باشه.
______________________شین_براری______

پست شد در: داستان‌های جشنواره بدرقه قرن
24
شما, حسام زاهدی, گلاره جباری و 69 نفر دیگر
نمایش نظرات قبلی
هدی حاج عباس
از شین بود و عالی . مث همیشه ❤
Bahare_niyazi 78
بینظیر بود
2
پاسخ
دسامبر 17, 2020
بهمن نوشاد
فوق العاده بود
علی چیراونی
عزیزم به تو افتخار می کنم
2
پاسخ
دسامبر 17, 2020
محمد پیرانفر ۸۸
م بود شین
سارا علاقمند
چقدر دلنشین بود من رو با خودش همراه کرد.
2
پاسخ
دسامبر , 2020
سمانه میرزائی
گیرا بازم مرسی شین
پدرام اخلاقی ب
روان و زیبا‌
2
پاسخ
دسامبر , 2020
ALLPAY
AL
Allpay
اونقدر جذاب بود که وقتی شروع به خوندن میکنه ادم تا تهش رو ادامه بده
2
پاسخ
دسامبر , 2020
هوشنگ ونداد
بیست بود
نگین میانه ghizh
بسیار لحن روایی مناسب و خاصی دارد. نوشته‌هایتان را به دوستانم توصیه خواهم کرد. فقط ای کاش انار و برف بر روی صفحه نمیبارید که خواندن و حس نوشته را از بین می‌برد
3
پاسخ
دسامبر , 2020
بهمن غلامي
Mrsi
مینا خبرین 88
سلام. شخصيتها بسيار واقعي و ريتم پيشبرد داستان، بجا بود، مخاطب تا پايان همراه داستان باقي ميماند و عناصر غافلگيري بجا و بدون غلو انجام شد. پيروز باشيد.
2 شما.

توسط علی پورصفری
980 بازدید
"خوان هشتم"
توسط ثریا زاهدی
84 بازدید
تمام قد، یهویی.
توسط رضا بهروزی
97 بازدید
مینی ژوپ
توسط رستم رسولي
741 بازدید

در این ویدیو جوانه دلشاد که لباس راحتی به تن دارد حرکاتی مثل رقص برای کسب آرامش انجام می دهد.

جوانه دلشاد کیست؟

از جوانه دلشاد بیشتر بدانید

جوانه دلشاد در بیستم شهریور 1369 دریک خانواده 5 نفره در رشت متولد شده اسـت. او یک خواهر متاهل بـه نام

 جیران دلشاد دارد و تنها برادرش فوت کرده اسـت. جوانه دلشاد دارای مدارک لیسانس شیمی از دانشگاه رشت و لیسانس کارگردانی از دانشگاه تهران می‌باشد.

او در در سریال حوالی پاییز به کارگردانی حسین نمازی و تهیه‌کنندگی سعید پروینی در نقش دختری بـه نام عاطقه کـه دوست صمیمی شیوا اسـت نقش آفرینی کرد.

جوانه دلشاد از مجموع 8 اثری کـه در کارنامه دارد، در 6 اثر در تلویزیون با نام‌های سریال حوالی پاییز، سریال بازگشت، سریال همسایه‌ها، سریال در حاشیه، سریال ویلای مـن و سریال شوخی کردم نام‌های ودر 2 اثر در سینما با نام‌های فیلم سرکوفت و فیلم آخرینبار کی سحر را دیدی؟ بازی کرده اسـت.آخرین قیمت های بازار ایران را اینجا کلیک کنید.

 

دختر ایلامی  

 

واقعا   برای  رکنانیوز‌  متاسفم،   تاسف   تاسف   تاسف   تاسف ‌‌ 

شما  هیچ  مرامم  مسلک و چارچوب اخلاقی  ندارید،  ی درختان بلند  شهرید، تا  مثل کلاغ سرک بکشید و قار قار  خبر بدید،   رکناخبر  ۸دی   برنانیوز   دیارمیرزا    همگی  قلم بمزد   و  مزدور  هستید،  واقعا  تاسف.

شما حتی  رسالت یک  بنگاه خبری رو رعایت نمیکنید، فرمایشی تیتر میزنید،  زرد  و  زرد،‌  مهندسی  افکار  واقعا موجب سرافکندگیه. 

ای  خانم جوان و نماد پاکی روح و سرشت ،  از سطح بالای موفقیت های  کسب شده  توسط  شما   طی  زندگی  سی  ساله تان،  و سطح بالای تحصیلات و  هنر شما  ،  و بموجب انکه زاده ی  شهر خیس  و  بارانی  رشت  هستید  به خود میبالیم ،  و  از  جهت  بیخردی  و  بی شعوری  وبسایت‌ خبری  برنانیوز و رکنانیوز   بسیار شرمنده ایم،  امیدواریم  که  به تمام ارزوهای  پاکتان برسید،  و در مقابل نیز  خداوند منان به جامعه ی   بیمار کنونی مان   اگاهی  فرهنگ،  شعور،  سواد،  و معرفت  ببخشد، همچنین  رکنانیوز را به راه  راست هدایت فرماید.   

باز  از  انکه  اینچنین  وقیحانه   از یک استری ‌‌‌‌‌‌‌ساده  و  پاک  شما،  که سرشار  از   وقار  پاکدامنی   حجاب  و  طراوت. و پویایی  بود اینچنین  سواستفاده کردند‌ ‌‌‌‌بسیار   شرمنده ایم. 

           خدایا  به  جاهلان  قدرت مده، تا از‌ فرط  جهل و عقده کمبود و  خلا‌‌ به  قصد کینه و  حسدورزی‌  تیر‌ زهرالودی از  افکار کثیف و عقب مانده ی خود با ناجوانمردی سوی بیگناهی  نشانه  نروند  ،  زیرا  تهمت،  افترا، غیبت، دروغ ،  و بی  ابرو کردن یک دوشیزه ی زلال و ‌‌‌‌‌‌پاکسرشت، مصداق سرمنزل مقصود  جاهلان  است.   چه بد. 

 

بقول  شهروز براری صیقلانی  (شین براری)نویسنده ای که از دست برقضا  زاده  ی. همان  شهر شمالی است  ،  که  در‌ ‌‌‌حمایت از خانم‌ جوانه دلشاد  نوشته بودند؛   کدوم رقص؟. کدوم  لباس  راحت؟  کدوم ‌‌ ارامش؟  .کدوم  مسافرت؟. کدوم‌‌ خوش اب و هوا؟  ای  خاکبر سر‌ رکنانیوز  کنم و کسی که چنین  حقیرانه  اومده و  مشتی  دروغ  رو  به  یک  فرد  نجیب و  بااصالت و پاکدامن  نسبت  داده.

یعنی  این مملکت  در و پیکر نداره؟  اخه‌ به چه حقی‌  فیلم  استوری یه  شخص ‌ر و  بازنشر  عمومی  و  اکران  میکنند؟

یعنی  نویسنده اون خبر زرد،  توی  عمرش  رقص  ندیده؟ ‌‌ لباس راحت. ندیده؟  وای  که  میدان‌ فرهنگ  چه  دست  نیالتنی  شده  واسه‌ جامعه‌ ای بیمار،      وای که چه راحت سرک میکشن  در خلوت ارامش  یک‌‌  هموطن   تا‌  به‌   طریقی سلب ارامش کنن. 

 

با چنین  رفتاری از جانب  رومه کییرالنتشار  کثیر الانتشار  افتاب یزد  و  تیتر‌   ناجوانمردانه  .  و  توهین  و  تهمت  بود که  من و فاطمه اختصاری، و شهاب بیگی و  نویسنده کویتی و  میم مودب پور  ممنوع القلم  شدیم،  با چنین رفتار‌  مشابهی  از  سوی  هفته نامه ی  گیلان امروز  بود که‌ وزارت ارشاد.‌متوجه ی  کنایه های  چاپ شده در کتاب پستوی شهر خیس» و اللخصوص ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کابوس نیلیا شد و ربطش  داد به مسایل ی دوره اصلاحات و  اتوبوس ارمنستان  و  نویسندگان ۷۸ تن که  حذف فیزیکی‌ شده بودن، ‌‌   خب  من که از سد ممیزی ‌ک تاب  به هر طریق‌  گذشته بودم  و‌  کتاب سه سری چاپ و عرضه‌ شده بود،   اما این نشریات و اخبار سیاهنمایی و کذب و تیتر های خبری دروغ بود که راحت یک  شخص موفق رو از عرش  به فرش‌میاره  

نکنید  

اون دختر واسه جایگاهش   زحمت کشیده،   مفت بدست نیاورده،   پس  تخریبش نکنید . 

   من  بشخصه  که   خانم دلشاد رو  مظهر   پاکی  و معصومیت در  ذهنم تجسم  میکنم،  ولی  دیگران   دروغ  رو  راحت  جذب و ملکه ی ذهنشون میکنند   ،  پس  نکنید، .    کمی  وجدان   هم  بد  نیست 

البته اگر  مفهوم وجدان  رو  بدانید  باز  خوبه،  در کل  افسوس  به  روزگارمون   که این  شده  بساطمون. 

شین براری ‌‌  (بازنشر  و کپی  بی‌ احازنه  از  فن پیج  شین براری) بایگانی  روزنوشت ها ✍️   

 

شین براری 

 

 

مجله ادبی چوک  گفتگو با شین براری

بهترین نویسنده گیلان  با شین براری  همراه شویم در مجله ادبی  جوان امروز

شهروز براری صیقلانیشهروز براری صیقلانی شین براری آموزش نویسندگی خلاق نسخه مجازی رایگان آثار داستانی شین براری ، ققنوسکلاس نویسندگی در رشت

شهروزبراری در مجله ادبی این ماه

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


در این بخش مجموعه داستان عاشقانه شاد و با پایان خوش را آماده کرده ایم. این داستان های زیبا و عاشقانه بسیار کوتاه و زیبا هستند و بعضی از این داستان ها بر اساس واقعیت هستند.

داستان های عاشقانه جنانچه با پایان خوش همراه شوند بسیار خواندنی و دلنشین می شوند. اگر به داستان عاشقانه ملایم و آرام علاقه دارید می توانید این داستان ها را بخوانیدو لذت ببرید.

در ادامه 10 داستان عاشقانه بسیار زیبا را می خوانید که حتما مورد پسند شما قرار می گیرد.

داستان عشق و دوست داشتن

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده مخصوص صبحانه را برای شام شب تهیه کند. یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.
یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟ در آن وقت، همه کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود؟ خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می‌کردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.
یادم است آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم، شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.
همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟ او مرا در آغوش کشید و گفت: مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!
زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند. در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار، درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

مگذار که عشق، به عادتِ دوست داشتن تبدیل شود! عشق، عادت به دوست داشتن و سخت دوست داشتنِ دیگری نیست، پیوسته نو کردنِ خواستنی است که خود پیوسته، خواهانِ نو شدن است و دیگرگون شدن. تازگی، ذاتِ عشق است و طراوت، بافتِ عشق. (نادر ابراهیمی)


داستان عاشقانه او یک فرشته بود با پایان خوش

روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو سال، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: میخواهم رازی را به تو بگویم.»
پسر گفت: گوش می‌کنم.»
دختر گفت: من می‌خواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمی‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچ‌وقت آن‌طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر می‌خواهم.»
پسر گفت: مشکلی نیست.»
دختر پرسید: یعنی تو الان ناراحت نیستی؟»
پسر گفت: ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخلاقیاتش با من می‌خواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را می‌خواهم و عاشقانه دوستت دارم.»
دختر با تعجب گفت: یعنی تو  هنوز می‌خواهی با من ازدواج کنی؟»
پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: آره عشق من.»
دختر پرسید: مطمئنی دیوید؟»
پسر گفت: آره و همین امروز هم می‌خواهم تو را ببینم.»
دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی‌اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هرچه گذشت دختر نیامد. پس از ساعاتی موبایل پسر زنگ خورد.
دختر گفت: سلام.»
پسر گفت: سلام، پس کجایی؟»
دختر گفت: دارم می‌آیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟»
پسر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی‌آمدم عشق من.»
دختر گفت: آخه…»
پسر گفت: آخه نداره، زود بیا. من منتظر هستم.» و پایان تماس…
پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار پسر ایستاد. دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه می‌کرد. پسر که مات و مبهوت مانده بود، فقط با تعجب به او نگاه می‌کرد.
دختر با لبخندی پر از اشک گفت: سوارشو زندگی من…»
پسر که هنوز باورش نشده بود، پرسید: مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح می‌خواهم.»
دختر گفت: هیس، فقط سوار شو…»
آری، دختر یکی از ثروتمندترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه‌ترین زندگی را ساختند.
دخترک سال‌ها بعد داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف کرد و گفت: هیچ‌وقت نمی‌توانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمی‌توانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شوم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که می‌گفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد می‌کرد، اما من تسلیم نشدم و با خود می‌گفتم اگر می‌خواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. می‌دانم واقعاً سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود.»


داستان معجزه عشق و دوست داشتن

مردی صبح از خواب بیدار شد و با همسرش صبحانه خورد و لباسش را پوشید و برای رفتن به کار آماده شد.
هنگامی که وارد اتاقش شد تا کلیدهایش را بردارد، گرد و غبار زیادی روی میز و صفحه تلویزیون دید!
به آرامی خارج شد و به همسرش گفت: دلبندم، کلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن وارد شد تا کلید‌ها را بیاورد؛ دید همسرش با انگشتانش وسط غبار‌های روی میز نوشته: یادت باشه دوستت دارم

و وقتی خواست از اتاق خارج شود، صفحه تلویزیون را دید که میان غبار نوشته شده بود: امشب شام مهمون من
زن از اتاق خارج شد و کلید را به همسرش داد و به رویش لبخند زد.
انگار با لبخندش به همسرش خبر می‌داد که نامه‌اش به دست او رسیده است.
این همان همسر عاقلی است که اگر در زندگی مشکلی هم بود، مشکل را به وسیله معجزه عشق و دوست داشتن به خوشحالی و لبخند تبدیل می‌کند.


داستان عاشقانه کوتاه

داستان کوتاه به کسی که دوستش داری بگو

وقتی ۱۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صورتت از شرم قرمز شد و سرت را به زیر انداختی و لبخند زدی.
وقتی ۲۰ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ سرت را روی شانه‌هایم گذاشتی و دستم را در دستانت گرفتی. انگار از اینکه مرا از دست بدهی، وحشت داشتی.
وقتی ۲۵ ساله بودی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ صبحانه مرا آماده کردی و برایم آوردی، پیشانی‌ام را بوسیدی و گفت: بهتره عجله کنی. داره دیرت می‌شه.»
وقتی ۳۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ به من گفتی: اگه راستی راستی دوستم داری، بعد از کارت زود بیا خونه!»
وقتی ۴۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو داشتی میز شام را تمیز می‌کردی و گفتی: باشه عزیزم، ولی الان وقت اینه که بری تو درس‌ها به بچه‌مون کمک کنی.»
وقتی ۵۰ ساله شدی و من به تو گفتم که دوستت دارم؛ تو همان‌طور که بافتنی می‌بافتی، به من نگاه کردی و خندیدی.

وقتی ۶۰ ساله شدی و من به تو گفتم که چقدر دوستت دارم؛ تو فنجان دمنوش را دستم دادی و به من لبخند زدی.

وقتی ۷۰ ساله شدی و من به تو گفتم دوستت دارم؛ در حالی‌که روی صندلی راحتی‌مان نشسته بودیم، من نامه‌های عاشقانه‌ات را که ۵۰ سال پیش برای من نوشته بودی، می‌خوندم و دستانمان در دست یکدیگر بود.
وقتی ۸۰ ساله شدی؛ این تو بودی که گفتی که مرا دوست داری. نتوانستم چیزی بگویم؛ فقط اشک در چشمانم جمع شد. آن روز بهترین روز زندگی من بود. چون تو هم گفتی که مرا دوست داری. وحشتناک دوستت دارم.


افسانه عاشقانه مازنی

در یکی از روستا‌های مازندران جوانی فقیر زندگی می‌کرد که چوپان قراری و روزمزد گوسفندان اهالی محل بود. این جوان عموی ثروتمندی داشت که بیشتر گوسفندان نزد او برای عمویش بود. عمو برای اینکه هم برادرزاده فقیر را کمک کرده باشد و هم چوپان گله‌اش در نزدیکی او باشد؛ کلبه‌ای کوچکی در نزدیک خود به جوان داده بود تا در آنجا زندگی کند.
به تدریج جوان دلداده دختر عموی خویش، و دختر عمو هم عاشق او می‌شود. پدر دختر به دلیل فقر جوان با ازدواج آن‌ها مخالفت می‌کرد و لذا بین این دو یار فاصله حکمفرما بود.
جوان در طول روز و یا همچنین هر غروب که از چرای گوسفندان به خانه برمی گشت با نوای لَلِه وای خود با دختر عمویش به دلدادگی می‌پرداخت؛ و بدین طریق دختر عمو کاملاً با نوای لَلِه وا پسر عمویش آشنا بود.
این رمز و راز بین آن‌ها ادامه داشت، تا از قضا روزی ان به گله حمله‌ور شده و گله از وحشت پراکنده می‌شود، ان از چوپان می‌خواهند تا گله را یک جا گرد آورد، چوپان نی را به دست گرفته بر بلندی می‌رود تا در ظاهر گوسفندان را به آرامش فرا خواند، ولی در واقع با نی خود شعر زیر را دمید. که به دختر عمویش این پیغام را برساند و به او تفهیم کند که مورد حمله ان قرار گرفته است:
عامی دتر جان عامی دتر جان!‌های های
گله ره بردن – رَمه ره بردن
کاوی، بُور سریری، بَخته ره بردن
رمه ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان!
گله ره بردن، همه ره بردن
عامی دتر جان عامی دتر جان!‌ های های
چادر به سرکن
مله خور کن
سر و همسرون
عامی پسرون
همه خور کن
همه خور کن
ترجمه شعر:
های آهای دختر عمو جان/ گله را بردند، رمه را بردند / گوسفند جوان بور و گوسفند پرواری را بردند/ رمه را بردند، همه را بردند/ دختر عمو جان گله را بردند / همه را بردند/ آهای، آهای دختر عمو جان / چادر بر سر کن (آماده شو) /مردم محل را با خبر کن / هم سن و سال‌هایت / پسر عمو ها / همگی را باخبر کن
دختر عمو نیز با دریافت پیام به وسیله این نغمه، اهالی را خبر کرده و با آمدن آن‌ها ان فراری می‌شوند، پدر دختر از این رمز و راز و دلدادگی، و ابتکار دو جوان در جهت نجات گله خود و اهالی متوجه می‌شود، با ازدواج آن‌ها موافقت می‌کند و جشن عروسی مفصلی به راه می‌افتد.

جن و بیشتر .


سه مینیمال عاشقانه با پایان خوش

وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: اگر با هم ازدواج کنیم، هیچ‌وقت اجازه نمی‌دهم بروی.» او خندید و گفت: پس محکم نگه‌ام دار.»
ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت.
وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه می‌کردم و فریاد می‌زدم: نمی‌گذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد.

✰✰✰✰✰

من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: دیگر نمی‌خواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: می‌خواهم با تو ازدواج کنم.»
پنج سال بعد به او گفتم: عاشق یکی دیگر شده‌ام.» او درحالی‌که پریشان شده بود، با تعجب پرسید: چه کسی؟» گفتم: پسر یا دخترمان، هنوز نمی‌دانم.»
انتقام شیرین است.

 ✰✰✰✰✰

سه سال بود با هم زندگی می‌کردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: مری، دوستت دارم…»
من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم!
با خودم فکر کردم: یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگ‌های رز بنویسم که دوستت دارم!»


عشق یعنی حماقت

پسر عاشق دختری بود که او را اذیت می‌کرد و همواره به او زخم زبان می‌زد.
یک روز دختر به پسر گفت: دیگر نمی‌خواهم ببینمت. تو از چشمم افتادی.
پسر ناراحت شد. به دختر التماس کرد و گفت که عاشق اوست. اما دختر به حرف‌های پسر توجهی ننمود و با بی‌اعتنایی او را ترک کرد.
چند ماه بعد دختر تغییری در قلبش احساس کرد. دور بودن از پسر باعث شده بود که او به چیزهایی بیندیشد که تا آن روز متوجه آنها نبود. دختر تشخیص داد که از صمیم قلبش پسر را دوست دارد و بدون او نمی‌تواند زندگی کند.
پس یک دسته گل زیبا خرید، به دیدن پسر رفت و به او گفت: فقط یک شانس دیگر به من بده. من تو را دوست دارم و به عشق تو نیازمندم. قول می‌دهم که از این به بعد هرگز قلب تو را نشکنم.
اما پسر فقط خندید و خندید…
و بعد از چند دقیقه گفت: فقط یک احمق می‌تواند به رابطه با کسی برگردد که آن همه آزارش داده و قلبش را شکسته است.
دختر که احساس ناامیدی شدیدی می‌کرد، شروع کرد به گریه کردن.
اما پسر بازوهایش را دور او حلقه کرد، او را محکم نگه داشت و گفت:
و من یکی از آن احمق‌ها هستم!

 

وبلاگ مرجع کلیک نمایید



گلاره جباری
می‌گه شبیه زن‌های قدیمی شدی.

شبیه نازخاتونم خدا بیامرز.

می‌گم خدا رحمتش کنه نازخاتون رو.

می‌گه نازخاتون یه عکس داره عینهو الان تو با چشمایی پر از غم زل زده به دوربین. با یه دستش هم چارقدشو گرفته و نصف موهاشم مثل تو معلومه همینطوری با فرق وسط و موهای مشکی.

میگم نازخاتون کی فوت شده؟ 

میگه اون بنده خدا جوون مرگ شد اینقدر که غصه خورد .

همون عکسی که میگم دور از جونت شبیه‌ش هستی . اون آخرین عکسشه حتی از الان تو هم کوچیکتر بوده وقتی فوت می‌شه! ‌

می‌گم چرا فوت کرد نگفتی؟ 

گفتم که دقمرگ شد. نازخاتون عاشق بود. یه داستان سوک عشقی داشت ‌که آخرم همون کشتش . 

فکر می‌کنم چقدر من و نازخاتون شبیه هم هستیم! همین روزا که منم طاقتم تموم بشه و بیافتم بمیرم بقیه میگن سرطان فلان داشت و بهمان داشت و افتاد مرد!فقط بدیش اینکه که الان دیگه نمیگن کسی دقمرگ شده واسه هر مرگی یه دلیل علمی _پزشکی مزخرف پیدا می‌کنن و میچسبونن به آخر قصه‌ی آدم‌ها  کاش می‌شد به علت‌مرگ آدم‌ها توی پرونده پزشکی‌شون دقمرگی رو هم اضافه کرد.‌

اونوقت تو ایل و تبارمون یه زن عاشق بود که داستانش رو برای دخترا و پسرای جوان تعریف کنن 

1
پاسخ
سپتامبر 28, 2020
رضوان زرین


  شهروز براری نویسنده بالاسر  پیکر بی‌جانی  ایستاده بودم  که  موج  دنباله ی حریر  شال صورتی اش را  تکان میداد  گویی دریا التماس می‌کرد که او را  با خود ببرد .   ولی زورش‌  نمی‌رسید.    و فقط گوشه ی شال را در موج های کوتاهش  می رقصاند‌   و دست خالی همراه چند گوش ماهی و صدف  به عقب باز می‌گشت.     رد کشیده شدن  پیکر بر  تن خیس شن های ساحل  پیدا بود ‌     هرکسی به راحتی خواهد فهمید که  ماجرا چیست .  و  تلاش برای  پوشاندن رد کشیده  شدن  جسد  بی فایده بوده ‌   . کافی ست  دنباله ی رد را  بگیرند  تا  به  محل قتل  برسند ‌  .  این چه تقدیری بود که  گریبان گیرم  شد .  این چه بلایی بود که بر سرم آمد.   خیر سرم  آمده بودم تا  درس   بخوانم  . مدرک بگیرم و بعد ازدواج  کنم .       آن شال صورتی  را  چه خوب  میشناسم .   آن روز و  هدیه ای که  بی مناسبت  داده شد  و  شالی صورتی رنگ که  سبب  خنده ی  افراد درون کافی شاپ شده بود .      خدا کند  که  قبل از رسیدن مامورها   باد بوزد  و رد  کشیده شدن پیکر بی‌جان را بپوشاند ، چون   این  مسیر  در خلاف جهت  دریا است .    .  پر واضح  است که  در دریا غرق  نشده ،  بلکه  پیکر بی‌جان  در خشکی دچار حادثه شده   و  سپس  کشان کشان  تا به ساحل  آورده شده   تا  طوری وانمود  کنند  که   پیکر  را دریا  به ساحل  آورده ‌  .  
آخر چه کسی  چادرپیچ‌  و با روسری و مقنعه و مانتو در دریا غرق می‌شود  که اکنون   این دومی  باشد ‌  .  پلیس ها زود خواهند فهمید که تمامش صحنه سازی است .  من اعتراضی  ندارم . ولی کاش می‌توانستم کمک کنم تا این پیکر بی جان و آشنا  را دریا با خودش ببرد . 
دریا آرام تر از حد معمول بود ،  از دور دست  می‌توانستم  رقص چراغ های گردان  قرمز  پلیس  را ببینم  که درون  شن های ساحل  گیر کرده  بودند   و سربازان مشغول  کمک برای  در آوردنش  بودند .  
سعید  از دل تاریک شب  پیدا شد ،    بالای سر پیکر بی جان نشست و زار زار  گریه  کرد .   درست فهمیدم  خودش  زنگ زده  تا پلیس بیاید .   او حتی خبر ندارد ماجرا چیست .   او  تمام شب را  به دنبال پیدا کردن عشقش در ساحل  قدم زده .   همین نیم ساعت قبل بود که  سمت  وسایل تاب و اسباب بازی  ساحل     پیدایش کرد ،  ولی  بی جان بود .   روح نداشت .   من به او اصرار کردم   و او  با آنکه  مرا  نمیدید و نمی‌توانست  صدایم را بشنود   ولی  با گوش دل شنید ،  گویی هر چه میگفتم به او وحی می‌شد و به دلش الهام می‌گشت ‌  . او نجوای خاموش دلش  را  می‌شنود  ولی  نمی‌تواند  تشخیص دهد که این صدای کیست که در سکوت افکارش  و در دلش  زمزمه  می‌کند ‌  کمی می‌پذیرد  و گوش می‌دهد  و سپس پشیمان می‌شود و شک می‌کند  و می‌رود و به پلیس زنگ می‌زند ‌  .   و بر میگردد .  اکنون هم که  زجه می‌زند  و  تلاش  می‌کند  پیکر بی‌جان را  به ساحل  بکشاند   تا مبادا  آب  با خود  ببرد .   ولی دیگر   نایی ندارد    .  تمام توان خود را در مسیر بلعکس و کشاندن سمت دریا  صرف کرده  و اکنون که پشیمان شده  دیگر  زورش  نمی‌رسد.   
نگاهی به دور دست و  نور ضعیف چراغ های گردان ماشین پلیس می‌کند  ، با درماندگی  دستی  تکان می‌دهد  ولی خب در دل سیاه شب  کسی  او را نخواهد  دید ‌   .  او چه  درمانده  شده ‌   .  چه بی گناه  و بی‌خبر   به  هچل افتاده ‌   .   کاش  به نجوای روح درونش  گوش  دهد ‌   سهم دریاست  این پیکر بی‌جان.      کسی نخواهد فهمید.    کسی به سراغ  این پیکر بی جان  نخواهد آمد ‌  .   او  باید  به نجوای دلش  گوش کند .     موج قوی تری می آید  و  هر دو را  از جا کنده‌  و کمی سمت  دریا   می‌کشاند.     سعید به تقلا می افتد ‌   .   نمی‌توانم درک کنم   نیمه ی  زمینی  و  بیولوژیکی  آدم ها   چگونه  عمری   با  روح اسیر دز تن  زندگی می‌کنند  و گاهی حتی  وجود آنرا   احساس نمی‌کنند ‌   .    ولی  سعید فرق می‌کند.    سعید  می‌داند   که   نیمی جسم و نیمی  روح  است .   پس حواسش  کجاست .  چرا  به من گوش  نمی‌دهد.    .سعید  الکی  تلاش  نکن .   بیشتر  خودت  رو  توی  دردسر  میندازی .    سعید  تو  ترم آخری  و  بر عکس  من   هم پدر داری  هم مادر داری   هم ظاهر خوب و رفاه  مالی و لااقل  پسری ‌  .  ولی من که  از بدو تولد  محکوم  به  تحمل  تمام  ریاضت های  روزگار  بودم .  من حتی  هجده سالم تموم شده   ترم آخر هم به ته  رسیده  و  خب  خودت  گفته بودی   که وقتی دانشگاه  تموم  بشه   قراره  بری  خارج  پیش  پدر مادرت .    ولی  من چی؟  پرورشگاه  شایستگان  ثابت   و اون درب کوچک  و آلومینیومی   لعنتی   که  خروج و ورودش  کلی باید و نباید   و قوانین  داره .   بوی ماهی فروشی  کنار پرورشگاه  ،  نگاه‌های  معنادار ‌    .   خواستگار های  بی در و پیکر  که همگی  گذشته ی خودشون رو پنهون  می‌کنند   و تنهایی واسه خواستگاری  می آیند    آن هم  با جوراب سفید سوراخ .     همگی  یک  خودرو  دارند   شاسی بلند   اما  فعلا در پارکینگ توقیف شده .   خب سر و صدای مدرسه ی بهشتی و شریعتی  و  تجمع  پسرهای  میدان فرهنگ   و  کوچه پس کوچه های  گذر فرخ .   همه و همه    مرا  به  هیچ  می‌رسانند.    قرقره‌  کردن  گذشته  و  تکرار  مکررات‌  .  
سعید من  آنقدر هایی که  فکر  میکنی  هم  خوب  نیستم و نبودم.   تو قرار بود  آمشب  شام آخرت  باشد .  نه من .  ولی  دم آخر  دلم  نیامد .   و شکلات  زهر آلودی که  به تو  داده  بودم  را  از تو  به زور پس گرفتم  .  چون  نمی‌توانستم  بعد از چنین کاری   با درد وجدان  به زندگی  ادامه  دهم .   تو  از دستم  رنجیدی .   و من دویدم  سمت ساحل .    نمی‌دانم  چطور توانسته ای  در نیمه شب سرد دیماه     از خوابگاه  دانشکاه  خارج  شوی  و بیایی در این نقطه ی کور  از ساحل  دریای رامسر   مرا  بیابی‌.   خب تقصیر خودت  است .  من که نگفتم بیایی  دنبالم.  خودت  آمدی.    و خودت را به هچل  انداختی .  کسی  حرفت  را  باور  نخواهد  کرد .   تو را  بی آنکه گناهی  کرده باشی و یا جرمی  مرتکب  شده  باشی   مجازات  خواهند  کرد .     حتی شاهدانی هم خواهی  داشت . شاهدانی  که  به  اشتباه   تو  را  قاتل من  خواهند دانست .  چون من پیش از این  به دروغ  به تمام  دختران دانشکاه  گفته  بودم  که  سعید  آنقدر  عاشق  من  است  که اگر  ترم آخر  برسد و من به او جواب  مثبت ندهم   بی درنگ  مرا  خواهد  کشت‌  .   من این را میگفتم  تا  خلا  خود  را  به طریقی  پر  کنم .   و تو  عین خیالت  نبود   و هیچ  نمی‌دانستی    من  دروغ  گفته ام  و   پدر مادری ندارم  تا بخواهند   مانند  پدر مادرت  خارج  از  کشور  چشم انتظارم  باشند .     این دروغی  هست  که تمام  ما  می‌گوییم.    فراش پیر  پرورشگاه  به ما  یاد  داده بود .  فراش پیری‌  که  زمانی   آبدارچی  پرورشگاه  پسرانه  بود  و این سال‌های اخیر  بعنوان  نگهبان  به پرورشگاه  ما  منتقل  شده  بود .    او تک تک مان  را  راهنمایی می‌کرد ‌ و  سرپرست نیز  همیشه  او را  ملامت و سرزنش  می‌کرد  و  میگفت  چرا به  دختران  دروغ  یاد  می‌دهی.    از پرورشگاه پسرانه  اخراجت کردند   برایت  کافی  نبود . همین شغل ساده را هم میخواهی  از دست  بدهی ؟.   با دروغ  چیزی  پیش  نخواهد  رفت . 
دقیق جمله ای  که این  روزهای  آخر  به من  گفته بودی .  و من نفهمیدم  منظورت  به  من  بود یا خودت .  چون  که  تو این میان  دروغی  نگفته‌ بودی . و این من  بودم  که  تمام مدت  به دروغ  تظاهر میکردم  که  وضع مالی خوب و  خانواده ی بزرگی  دارم  و در خارج از کشور چشم انتظارم  هستند .   در حالیکه   تو  حتی  از اولین مرتبه  با شنیدن  چنین  جمله ای   شوکه  شدی  و با مکث  گفته بودی : 
  اتفاقا   منم دقیق مثل شما .    
بعد نیز  هر دو  از ان صحبت  رد شده بودیم  تا مبادا  بخواهم  پاسخگوی  جزئیات باشم  و دستم  رو شود .  ولی  جالب آنکه  تو تیز مشتاق صحبت راجع به خانواده ی خودت نبودی .  و تنها  از خانواده ی  من میپرسیدی .   و من نیز  متقابلا  مانند  خودت هیچ توضیحی از  خانواده ی  خودم  نمی‌دادم   زیرا  درواقع  خانواده  تی  نبود  تا  بتوانم از آنان  نقل کنم .     هربار از تو خواستم  تا  بگذاری  به طریقی تلفنی  ت  سلام علیک  کنم  و گفتی  باشد برای  وقت دیگر .  
فهمیده بودم که  تصمیم ازدواج با من نداری . اگر  داشتی  خانواده ات را  وجود  من  در  زندگی آت  آگاه  میکردی .        نمی‌دانم  بخندم یا گریه  کنم .   آن روز  نخست  آشنایی.   .   هر دو  اسم مان  روی  برد  دانشگاه  در یک کاغذ   a4  خورده  بود که  به  امور  مالی  مراجعه  شود .     من کسی را نداشتم و باید تا مهرماه و تعیین  بودجه  صبر میکردم  تا  کفیل من  در پرورشگاه   شهریه ترم های  عقب افتاده  را واریز  کند   ولی  تو که  تمام خانواده ات   خارج نشین  بودند   دیگر چرا  بدهکار  دانشگاه  بودی ؟   از بس که  خونسرد  و بیخیال  بودی.   
من  آن روز پشت درب امور مالی  کنارت  ایستاده بودم و دغدغه ام این بود که اگر  تو همراه  من  داخل  دفتر  رئیس دانشگاه  شوی    چگونه  بگویم  که  منتظر  ساپورت مالی از جانب  کفیل خود  در پرورشگاه  هستم .   و سرآخر نیز هر دو همزمان  داخل  شدیم  و نه تو حاضر بودی   ابتدا  بگویی  که  مناظر  رسیدن پول از جانب خانواده ات در خارج  هستی  و نه  من  حاضر بودم  که  چیزی بگویم.     
همان روز بود که  فهمیدم  کسانی که  پشتیبان  مالی  ما هستند    کفالت  ما را برعهده  دارند   و   در اصل   کفیل  به ما  گفته می‌شود  نه آنان.   و چقدر خجالت کشیدم  پیش مسول امور مالی .     او نیز  با حالتی  متعجب  گفته  بود  :      تو هم  منتظر تعیین بودجه  در مهرماه  هستی  تا  کفالت تو  هزینه ها  رو  واریز  کنه .   ؟. 
طوری  ابن سوال را پرسیده  بود که گویی  شخص  قبل از من  نیز  همین  حرف  را  زده  باشد .   در حالیکه   پیش  از  من       تو  داخل  بودی   و خب  حتما  داخل  دانشگاه  کس دیگری  هم  بود که چنین  حرفی  زده  باشد .   هرگز  نفهمیدم  کدام یک  از دختران دانشگاه  چنین حرفی  زده  بود‌ و اگر هم چنین چیزی بود  پس  چرا  من  او را نمی‌شناختم؟.   خب شاید  یکی از پسرهای  دانشگاه  چنین حرفی  زده بود ‌  و خب طبیعتا  هیچ یک از پسران  پرورشگاه مژدهی  را  نمی‌شناسم.   اصلا شاید  دختری  بود که  از پرورشگاه  شهر دیگری  آمده  بود  و من هم که نمی‌توانستم  بشناسمش .  اصلا این حرفها  چیست  که  بی سبب  به دلت  نجوا  میکنم ‌    .   

 چراغ های گردان  قرمز  رنگ  نزدیک  می‌شوند  و  باید  زودتر  از اینجا       لحظه ای برمیگردم تا سعید و پیکر  بی‌جان  خودم  را  نظاره  کنم   اما   غیر از  شال حریر و صورتی رنگ  چیزی نیست ‌   .  به گمانم   هردومان  را  آب  به دریا  کشاند .    و با خودش  برد . 

فردای آنروز    نگهبان پرورشگاه   بعنوان  آشنا  و مطلع   به   پزشکی  قانونی  آورده شده بود  تا   دو پیکر بی جان  را  شناسایی کند  زیرا  زمانی نیز  آبدارچی  پرورشگاه پسرانه بود   و اخیرا نیز  نگهبان پرورشگاه دخترانه ‌   .   او فقط نمی توانست بفهمد  چرا  این دو  جوان  بجای  ازدواج  با یکدیگر    ، تن به خودکشی  داده  اند .

با  دروغ هیچ کاری پیش نمی‌رود.   حتی مصلحتی . 
در دروغ  هیچ مصلحتی نیست . 
عشق دروغ   برنمی‌تابد.   

پایان

شهروز براری صیقلانی 

 

پینویس :   دوره ای از مقطع تحصیلی    همسایه و همراه  و همکلاس  و هم دوره با  پسران  خوب و خونگرم و با عطوفت  و شریف  پرورشگاه مژدهی رشت بودم .   تک تک آنان را به  نیکی و  موفقیت شان در صحنه ی یکتای هنرمندی یاد میکنم.       
آنان چه بسیار  در  خاطرم  جاوید ماندند ‌.   

 


  
  درب خوابگاه با شدت باز شد و صاحب خوابگاه خصوصی دانشگاه  با آن هیکل چاق  وارد اتاق من شد   ، با صدای نخراشیده اش گفت ؛  رد کن بیاد . 
خب اما او از کجا فهمیده است که من دیشب دو مسافر سرگردان را به خوابگاه آورده بودم و صبح از آنان  صد هزار تومان گرفته ام .   چطور فهمید .  دست در جیبم کردم و اسکناس ها را در آوردم و دادم به او ،  
او نیز با دقت یک به یک شمارش کرد و گفت :   بقیه اش؟  
گفتم :  بخدا همینو گرفتم ازشون  ، دو نفر بیشتر که نبودن .  از قزوین اومده بودن و موتور داشتن  سراغ مسافرخانه ارزان رو گرفتند از من  که  خب  اون وقت شب ، و .    دیگه اینی شد که می‌بینید. سر صبح هم گذاشتن رفتن.  بخدا  میخواستم خودم بیام و بهتون بگم .   ولی خودتون تشریف آوردید از قرار معلوم .  
سرش را تکانی داد و از فرط بالا آمدن پله های خوابگاه  هنوز نفسش جا نیامده بود .  و می در پی  انگشتش را آب دهان میزد و می‌شمارد  . خب  مگر  پنجاه تا  دو هزار تومنی  چند بار  شمارش  کردن  نیاز  دارد که  او  پیوسته  شمارش می‌کند.   به گمانم می‌خواهد  بخاطر هوش و درایت و صداقت من ، نیمی از آن را به من بدهد .      او شمرد و شمرد پول را در جیب خود گذاشت و آمد سمت من ،  پشت یقه ام را گرفت از روی تخت بلند کرد و تک تک جیب هایم را  تفتیش کرد و دستش که رسید به کلید  انبار  ،  آنرا در آورد و گفت ؛   دنبال این اومده بودم پسرک الدنگ .   
سپس با یک تیپا  مرا از خوابگاه  انداخت بیرون .   
هر چه صبر کردم  وسایل و کتاب‌هایم را  نینداخت بیرون .   خب آخر  من الان کجا بروم .  عجب غلطی کردم مسئول  خوابگاه  شدم.     چه احمقی هستم من ، چطور  خودمو  لو  دادم .   توف به این شانس ‌ 
صدای  زوزه رو میشنوی؟  
کمی به خیره به شن های ساحل چمخاله موندم و سراپا گوش شدم،  کدام  زوزه را می‌گوید؟  نه بادی می‌وزد و نه موجی می‌زند  و نه جنبنده ای در حرکت است .  او چه می‌شنود که من نمیشنوم .   سرم را بالا آوردم و نگاهم به نگاهش گره خورد و با حرکت سر به او فهماندم که  نه ، صدایی نمیشنوم .  حتی یک پرنده هم پر نمی‌زند.  آسمان آنچنان صاف و آفتابی است که می‌توان در خط افق  ،  فردا را پیشاپیش نظاره کرد .  
خانجون با آن لباس محلی و جنوبی اش  با قدم های لنگ لنگان به راه افتاد  چند قدمی پیش رفت ،  دستش را گذاشت دم گوشش  و کمی خم شد رو به جلو ،  دهانش کمی باز بود و نگاهش به نقطه ای نامعلوم  از شن های زیر پایش   بود .     هر لحظه  ابرو های  کلفتش  بالاتر میرفت،  گویی چیزی می‌شنود.    چیزی که  احتمالا   خیال می‌کند که  می‌شنود   اما  چنین چیزی نیست .   چون من با تمام زیرکی و تیزگوشی‌  قادر به شنیدنش  نیستم.  از طرف دیگر    ، خانجون را  در دو متری  اگر  صدا کنی   قادر به شنیدن صدایم نیست  آن وقت چگونه  چیزی می‌شنود  که من نمی شنوم .  
محال است .  خانجون سرایدار  بی جیره و مواجبی ست . سالهاست آمده  و  در  اتاق کوچک ته  باغ  ساکن شده ، یک سگ هم از  ساحل  پیدا کرده  و  این چند سال اخیر  بزرگ کرده    و همیشه همراهش هست .  سگ نیز  از دست کارهای  عجیبش  دیوانه شده    مو به مو  کارهایی را تقلید می‌کند  که  او  انجام می‌دهد.    اکنون نیز  دم ساحل و کنارش ایستاده  و گوش هایش را تیز کرده  همان سمتی خیره مانده که  خانجون فالگوََش ایستاده .  چنان گردنش را دراز کرده  که گویی  مشغول  تماشای چیزی است که  ما نمی‌بینیم.       سگ بیچاره  لال است .   اما  وقتی  صدایش میکنیم  متوجه می‌شود ‌     صد بار به خانجون گفتم   سگ را برای آن بزرگ می‌کنند  که  بخواهد  حافظ  جان و مال و امنیت آنان باشد   و در هنگام خطر  پارس  کند .  نه آنکه  سگ  را بر روی حالت  سایلنت  بگذارند  و فقط هنگام خطر  بلرزد .‌  این که نشد سگ .      گیریم نیمه شبی یک سارق بیاید پشت دیوار ویلا  و بخواهد از نرده های کوتاه باغ  داخل  شود   آن وقت  لابد  سگ  با  ویبره  زدن  می‌خواهد   تو را  از وجود خطر  آگاه کند؟  سگش نه نژاد  دارد  و نه  اصل و نصب .   ما به این نوع  سگ ها  می‌گوییم     گیلسگ‌ ‌  . یعنی  سگ  گیلان.    


 

داستان چیست ، و مفاهیم کلی داستان نویسی .  برگزیده های مقالات برتر عرصه نویسندگی ، سطح مبتدی ‌ داستان چیست
ذخیره مقاله با فرمت پی دی اف

داستان، تصویری عینی از چشم‌انداز و برداشت نویسنده از زندگی است.

فهرست مندرجات
۱ - داستان
۲ - معانی داستان   
       ۲.۱ - معنای عام
              ۲.۱.۱ - دیدگاه فوستر
              ۲.۱.۲ - تفاوت داستان با پیرنگ
              ۲.۱.۳ - دیدگاه شکل‌گرایان روسی
       ۲.۲ - معنای خاص
۳ - ادبیات داستانی
۴ - شخصیت‌پردازی
۵ - رابطه داستان با تاریخ
۶ - پانویس
۷ - منبع

۱ - داستان

داستان، تصویری عینی از چشم‌انداز و برداشت نویسنده از زندگی است. هر نویسنده فکر و اندیشه‌ی معینی درباره‌ی زندگی دارد یا نحوه‌ی برخوردش با زندگی، فلسفه‌ی زندگی او را مجسم می‌کند. در ضمن هر نویسنده چون هر کس دیگر، احساس به خصوصی از زندگی دارد و این احساس با فکر و اندیشه‌ی او در ارتباط است. در واقع افکار و اندیشه‌ها را نمی‌توان از احساسات و عواطف جدا کرد. این افکار و احساسات گاهی به هم آمیخته و پیوسته‌اند و گاه در برابر هم قرار می‌گیرند و از این رو ممکن است نویسنده‌ای قادر نباشد احساسات خود را با افکاری که برایش مهم است، مرتبط کند. اما می‌تواند این احساسات را در تخیل (شخصیت‌ها یا عمل داستانی) تشریح و تجربه کند، از همین رو داستان را می‌آفریند. بنابراین داستان، نمایش کوششی است که سازگاری افکار و عواطف را موجب می‌شود.    [برگرفته از مقاله شین براری]
◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆

         ★★★□■□ معانی داستان□■□★★★
[برگرفته از مقاله رجبعلی اعتمادی]

داستان، دو معنای عام و خاص دارد. 
      ★★★★★★★★شهروز براری نویسنده

  ●   ○ معنای عام  ○  ●

در معنای عام، داستان، شالوده‌ی هر اثر روایتی و نمایشی خلّاقه است و در همه‌ی انواع این دو گروه، داستان رشته وقایعی است که بر حسب ترتیب توالی زمان روی می‌دهد؛ ازاین‌رو داستان عنصر مشترک همه‌ی انواع ادبی خلاقه است. در قصه، رمانس، داستان کوتاه، رمان، نمایش‌نامه، فیلم‌نامه و اشکال دیگر، داستان وجود دارد. برای مثال می‌گوییم داستان این نمایش‌نامه، این منظومه، این رمان و.؛ ازاین‌رو داستان کیفیت عامی است که بنیاد هر اثر خلاقه را می‌ریزد و تقریبا هم‌معنا و مترادف ادبیات است.[ر_اعتمادی]

○به عبارت دیگر داستان، توالی حوادث واقعی، تاریخی یا ساختگی است؛ بنابراین تسخیر عمل را به‌وسیله‌ی تخیل ارائه می‌دهد. خصلت بارز داستان این است که بتواند ما را وادار کند که بخواهیم بدانیم، بعد چه اتفاقی می‌افتد. در این مفهوم عام، تنها زمان، عامل مهمی است و این‌که بعد چه اتفاقی افتاده و بعد چه اتفاقی روی خواهد داد.[ر_اعنمادی]

♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎♡♥︎
■□■ دیدگاه فوسترآموزش نویسندگی
[سپانلو]
در این زمینه فوستر، داستان‌نویس و ادیب بزرگ انگلیسی، گفته است: داستان، نقل وقایع است به ترتیب توالی زمان، مثلا ناهار پس از چاشت و سه‌شنبه پس از دوشنبه و تباهی پس از مرگ می‌آید و بر همین منوال. داستانی که واقعا داستان باشد باید واجد یک خصیصه باشد، شنونده را بر آن دارد که بخواهد بداند بعد چه پیش خواهد آمد و بر عکس ناقص است وقتی کاری می‌کند که خواننده نخواهد بداند بعد چه خواهد شد. داستانی که واقعا داستان باشد فقط با این معیار می‌توان نقد کرد.[برگرفته از مقاله سپانلو]

◆◇◆◇◆◇◆◇◆◇◆آموزش نویسندگی

♧♣︎♧♣︎♧♣︎♧♣︎♧♣︎♧♣︎♧♣︎♧♣︎
● معنای خاص
[ادامه معنای خاص و عام مقاله  ر_اعتمادی]

داستان در معنای خاص آن، مترادف ادبیات داستانی است. داستان در این معنا به هر اثر هنری منثوری گفته می‌شود که بیش از آن‌که از لحاظ تاریخی حقیقت داشته باشد، آفریده و ابداع نیروی تخیل و هنر نویسنده است. داستان ممکن است بر اساس تاریخ و واقعیت ساخته بشود یا به کل از قوه‌ی تخیل نویسنده سرچشمه بگیرد. در هر دو حال خصیصه‌ی ممیز آن، این است که به طبع و حس‌های پنج‌گانه‌ی خواننده توسل می‌جوید و فایده‌مند است. داستان‌های بزرگ خواننده را برمی‌انگیزند که فکر کند؛ اما قصد اصلی تمام داستان‌ها این است که به خواننده امکان دهند هرچه را در جهان داستان حس کردنی است خود حس کنند
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
☆ ادبیات داستانی

غالبا به قصه (اسطوره، حکایت اخلاقی، افسانه‌ی تمثیلی، افسانه‌ی پریان، افسانه‌ی پهلوانان)، داستان کوتاه (داستانک، داستان بلند)، رمان (رمان کوتاه، ناولت)، رمانس (رمانس روستایی، رمانس شهسواری، رمانس عاشقانه) و آثار وابسته به آنها ادبیات داستانی می‌گویند.
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
۴ - شخصیت‌پردازی
[برگرفته از محتوای آموزشی کارگاه داستان نویسی شین براری]

در داستان به‌جای قهرمان‌سازی، شخصیت‌پردازی می‌شود؛ یعنی آدم‌ها به لحاظ خصوصیت فردی‌شان از یکدیگر باز شناخته می‌شوند. مسأله‌ی شخصیت‌پردازی در داستان، سبب می‌شود تا زبان و گفتار اشخاص داستان، متناسب با شخصیت و موقعیت فرهنگی و اجتماعی آنها باشد.

♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
       ☆ رابطه داستان با تاریخ
        [مطلب از کانون چوک]
داستان و تاریخ در طول عمر درازشان همواره تعامل تعیین‌کننده‌ای با هم داشته‌اند و از هم بهره‌گیری بسیار کرده‌اند. تا پیش از آن‌که تاریخ به علم تمام عیاری تبدیل شود، کتاب‌های تاریخی، آمیزه‌ای بودند از واقعیت و داستان و واقعیت مستند را به زبان داستان و از دیدگاه دانای کل تصویر می‌کردند؛ مانند تاریخ بیهقی تألیف خواجه ابوالفضل محمدبن‌حسین بیهقی. از دیگر سو، هنر داستان هم از تاریخ بهره‌گیری فراوان کرده است. حتی داستان‌هایی هستند که آمیزه‌ای است از تاریخ و داستان.

در هر حال داستان، می‌تواند برخی از شخصیت‌ها و رویدادهایش را از تاریخ برداشت کند و فراوان نیز چنین کرده است، منتهی هر چیزی را که از تاریخ برمی‌گیرد به جنس داستانی خود درمی‌آورد، درست همچون انسان که هر چیزی را که از طبیعت برمی‌گیرد، می‌خورد و هضم می‌کند و به جنس انسانی خود درمی‌آورد. بنابراین اطلاعاتی را که در داستان‌ها درباره‌ی شخصیت‌ها و رویدادهای تاریخی هست، نمی‌توان اطلاعات تاریخی موثق به حساب آورد و در تحقیق‌های تاریخی از آنها بهره جست و به آنها استناد کرد.

●●●●●●●●

- تفاوت داستان با پیرنگ

شاید در معنای عام داستان، معنی داستان با پیرنگ یکی انگاشته شود. اما داستان از پیرنگ جداست. آنچه داستان نامیده می‌شود، بر طبق گفته‌ی فوستر نقل حوادث است به ترتیب توالی زمان، اما در پیرنگ نقل حوادث با تکیه بر روابط علت و معلولی می‌آید یعنی نویسنده می‌تواند ترتیب توالی زمان داستان را به دلخواه برهم زند و وقایع را پس و پیش کند و نظم جدیدی به آنها بدهد و برای آنها آغاز، میانه و پایانی تعیین کند و بکوشد در آن شخصیتی را پرورش دهد و به ویژگی‌های آن بپردازد و او را به عمل وادارد یا درون‌مایه‌ای را برجسته کند یا صحنه‌ی مناسبی برای حدوث وقایع برگزیند.

♠︎♤♠︎♤♠︎♤
برای مثال می‌گوییم:
موضوع رمان "داستان یک شهر" زندگی‌نامه‌ی دانش‌جوی دانشکده‌ی افسری است که به علت درگیری با مسایل ی بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دستگیر می‌شود و به زندان می‌افتد و به بندر لنگه تبعید می‌شود. این رمان تقریبا از پایان داستان آغاز می‌شود و با بازگشت به صحنه‌ای که داستان از آنجا آغاز شده است، باز می‌گردد. بازگشت به گذشته از طریق تداعی‌های آزاد خاطره‌ها و تصورات و گفت‌وگوها صورت می‌گیرد و دو دنیا در کنار هم و تو در توی هم تصویر می‌شود. این پیرنگی است که نویسنده برای بیان داستان خود انتخاب کرده و روایت ترتیب توالی زمان را به مقتضای روابط علت و معلولی آن، یعنی پیرنگ به‌هم زده است.
♥︎♡♥︎♡♥︎♤♥︎♡♥︎♡♥︎

□■□ - دیدگاه شکل‌گرایان روسی

شکل‌گرایان روسی معتقدند داستان، روایت کامل توالی حوادث است که داستان‌نویس ترتیب واقعی را در پیرنگ تغییر می‌دهد.[برگرفته از مقاله شاهین کلانتری]
بنا بر نظر آنها، داستان توالی طبیعی و جامع حوادث است، همان‌طور که در نظم محتمل خود در طی زمان باید اتفاق بیفتد؛ درحالی‌که پیرنگ انتخاب خاص و بازآفرینی حوادث است. بنابراین داستان به‌طور مطلق، مواد خام درک‌شده از حوادث است که داستان‌نویس برای به انجام رسانیدن نظم پیرنگ، آنها را بازسازی می‌کند. شکل‌گرایان روس، واژه‌ی لاتین fabula را معادل داستان آورده‌اند


گلچین متن طولانی غمگین


۱. متن طولانی غمگین جدایی

وقتی تو را ندارم، سکوت سرد فاصله ها تنم را می‌لرزاند و در این هوای بی هوایی آرام آرام دچار خفگی می‌شوم.
بعد از تو،
من مانده ام و عذاب نبودنت؛ وقتی که به نبودنت فکر می‌کنم و از درون می‌سوزم.
وقتی به یاد روزهایی که بودنت را نفهمیدم می‌اندیشم انگار دنیا در برابر چشمانم به آخر رسیده است و انتهایش همین لحظه‌ای ست که من می‌اندیشم.

      شین براری         

✿☆✿


جدایی تو
رفتن یک تن از کنار یکی دیگر نبود
رفتن تمام دنیای یک نفر بود، آن هنگام که تو تمام بودن من را در چمدان فراموشی گذاشتی و با خود به تاراج بردی. کاش از همان اول راه می دانستی بودنت برای ریه های خسته و بی کسم چون نفس بود. کاش می دانستی این خون نیست که در رگ های من جاری ست، بودن توست که قلبم را به تکاپو انداخت است تا تمام تو را در وجودم پمپاز کند.

✿☆✿


زنده باد تاریکی
زنده باد تنهایی
زنده باد احساس ناب پوچی
بگذار خودم را دلخوش کنم. به دارایی ام؛ تاریکی، تنهایی و پوچی
من آن قمارباز پیر طمع کاری بودم که تو را به دنیا دادم و این سرمایه های جهنمی، تاریکی، تنهایی و پوچی، را در ازایش گرفتم. حال بگذار دمی دل خوش کنم با همین تاریکی و تنهایی و پوچی تا آن هنگام که درشکه چی آخرت مرا نیز سوار کند و به منزل ابدی ببرد.

متن طولانی غمگین


جدا شدی، رفتی و ندیدی
که روزگار چگونه هر روز یک قطعه از پازل وجودم را جدا می کند و با خشم و غضب آنرا درون مشت‌ش پودر می کند و بر صفحه سیاه روزگارم فوت می کند. کاش دیرتر به تکه های قلبم برسد، بگذارد چند روز دیگر یاد تو را، آن لحظه های شادی که با تو داشتم را مرور کنم و دردی که سراسر وجودم را چون خوره می‌خورد فراموش کنم. آری! بی شک درد نبودن با تو ناشناخته ترین سرطان بی نشانه دنیاست به روحم زده و از درون مرا می‌خورد.

✿☆✿


خدا می داند بین من و تو چند کوه، چند دره، چند رود و چند آبادی و شهر فاصله است. هر روز منتظر باد بر روی پشت بام خانه ام چون دیوانه ها این سو و آن سو می نگرم به حرکت ملحفه های پشت بام خانه همسایه چشم می دوزم تا دلنوشته هایم را برایت به جریان باد بسپارم. من حتی به لاغرترین نسیم هم دل خوش می کنم و به حرکت لاک پشتی اش امید دارم تا دلنوشته های نانوشته مرا در خورجین کهنه اش بگذارد و با عبور از کوه ها، دشت ها، رودها، آبادی ها و شهرها به تو برساند. کاش باد مراقب بوی عطری باشد که دوست داشتی و بر پیراهنم می زدی. این تنها رمز رسیدن به دلنوشته های من است برای تو

✿☆✿


کاش بودی و می دیدی چگونه بعد از تو در چهاردیواری سیاه نبودنت اسیر شده ام؛ بی آب، بی غذا و حتی بعضی وقتها بی هوا. تنها تویی که می توانی فرق خنده های تصنعی مرا از واقعی تشخیص دهی. من هر روز برای همرنگ شدن با رنگ های دروغین اطرافم به عالم و آدم این خنده های تصنعی را تحویل می دهم. روحم پشت زندان این خنده ها اسیر و نالان نبودن را فریاد می زند. تنها تو و بودن تو کلید رهایی من از این زندان است.


۲. متن طولانی غمگین مرگ

روزگاری بود که می گفتی تنها مرگ است که ما را از هم جدا می کند و من با لبخند می گفتم: هیسسس!
حال آن واقعیت تلخ رخ نمود و بر پهنه زندگی مان سایه شوم ش منزل کرد.
تو رفتی اما قلب من فهمید حتی مرگ هم قدرت این را ندارد تا فراموشی تو را به من غالب کند. تو چنان در روح و جان منی که هیچ اتفاقی قوی تر از بودنت نیست، حتی مرگ.

✿☆✿


وقتی تو رفتی
تکیه گاه زندگی مان، ستون سقف آرزوهایمان و تمام بود و نبود دلخوشی هایمان با سونامی رفتنت فروریخت. حال ما مانده ایم، کشتی طوفان زده ای که تلاطم امواج بی رحم روزگار بند بند وجودمان را از هم می پاشد. پدر بودنت با اینکه عادت شده بود، تمام خوشبختی روزگارمان بود. کاش بودی و بار دیگر به نگاه پر از مهری یا به لبخند برآمده از جانی مهمان مان می کردی.

✿☆✿


بهار آمد
طبیعت زیبا و بهشتی باز رخ نمود و تمام موجودات زمین گذر از زمستان و آغاز روحبخش بهار جانانه را به هم نوید می دهند. گل بار دیگر دلربایی می کند و بلبل از شراب عشق او مجنون صحراگردی شده است. و اما در این هیاهوی زیبای بهاری، پدر چگونه باور کنم آنقد رعنا و با شکوه تو در تلی از خاک آرمیده است. چگونه باور کنم بهار و زیبایی هایش را بدون لبخندهای تو بگذرانم. کاش از مزارت گلی می رویید و بوی دستان پرمهر تو را برایمان به ارمغان می آورد. پدر بهار بی تو تا ابد زمستان است.

متن طولانی غمگین


قیامت را ندیده ام اما رفتنت قیامتی را در دنیایمان به وجود آورده که هیچ چیز و هیچ کس رنگ و بوی زندگی ندارد. مدت ها در ایوان خانه مان حتی پرنده ای آواز نمی خواند. همانند ما و کاشانه مان که ریشه هایمان خشکید، دیگر هیچ گیاه یا درختی در باغچه مان غنچه نمی دهد. کاش یک روز بیایی، دستانم را محکم بگیری و آهسته آهسته مرا از زندان زندگی نجات دهی. بی تو من زندانی حبس ابدی هستم با یک عمر هم صحبتی با کوله بار غم و اندوه.

✿☆✿


چشمانت را بستی و رفتی
اما نمی دانستی در پس این رفتن تو چه غم ها و غصه هایی که بر سر ما خراب نشد
نمی دانستی با رفتنت سیاه شد تمام نقطه های رنگی درون دنیایمان.
نمی دانستی همان هنگام که چشمانت را بستی و فروغ نگاهت را از دنیای ما گرفتی، ما هم در تاریکی محض محو شدیم.
تو نور دنیای ما بودی، تو امید خشت خشت این کاشانه بودی و نمی دانستی
نمی دانستی چه آواری چه مصیبتی و چه سرگذشت شومی را با رفتنت به ما تحمیل میکنی


۳. متن طولانی غمگین دخترونه

کاش یک شب مهمان هق هق من بودی
کاش می دیدی چگونه وجودم از نبودنت ذره ذره در نیستی حل می شود
کاش می شد عشقت را با یک کلیک از حافظه مغزم پاک می کردم
کاش دردهایم را در کیسه می ریختم و شب پشت در اتاقم می گذاشتم
کاش کاش کاش
تمام زندگی من پر شده از کاش های خیالی خودم و نبودن واقعی تو که ولم نمی کنند


✿☆✿

شب است
تمام فضای اتاقم
تمام فضای مغزم
پر شده از فکر او
کلنجار میروم با خودم با دلتنگی هایم با قلب له شده ام با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم؟ نگیرم؟ …بگیرم؟ …نگیرم؟
نزدیک صبح است
دل را به دریا زدم اما
مشترک مورد نظر در حال مکالمه می باشد، لطفا بعدا تماس بگیرید”
بغضم ترکید، چشمانم گریست و من درون اشک هایم ذره ذره غرق شدم

✿☆✿


کابوس می بینم
کابوس نبودن تو
کابوس از دست دادن خنده های مردانه ات
کابوس سرقت ناباورانه دلت
سراسیمه و لبریز از ترس
از خواب بر می خیزم تا به آغوشت پناه بیاورم
اما افسوس
از یاد برده ام که از ترس نبودنت به خواب پناه برده بودم.


متن طولانی غمگین
یادته میگفتی: من واسه دستام حرمت قائلم
یادته میگفتی: دستام فقط مال توه
یادته میگفتی:زندگیم تویی
یادته میگفتی: به چشم من تو از همه دنیا خوشگل تری
پس چی شد؟
من همه حرفاتو خوب یادمه ها
حالا نیستی و از سرمای نبودنت دستام یخ زدن
کجایی بی معرفت
دستاتو جز من به کی سپردی؟


.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

سراج mer-k harmonibarano minougraphic شاید اینجا دارم بلند بلند فکر می کنم کلینیک پزشکی مطالب اینترنتی فلسفه معماري خلاصه کتاب animtoon